۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

بازگشت

بوق. بوق. بوق.
نفس عمیقی کشید و آسمان را تماشا کرد که خاکستری تر می شد. آسمان با رنگ و داستان های کلیشه اش. همه گرفتار همین آسمان بودند. صدایش گرفته بود. گوشی تلفن عمومی را برداشت. دکمه ها را به زور فشار می داد. هوا سرد بود و او نمی توانست در نظرش بیاورد که آخرین بار کی با لیلا همه ی خیابان شریعتی را از بالا تا پایین قدم زده بودند.
-از اون بالای بالا تا پایین پایین!
جغرافیا. خیال می کرد تنها کسیست که قاچاقی برگشته، همه می رفتند. او بر می گشت. این همه راه آمده بود دختری را ببیند که صدایش با این همه سال که بر بیست سالگی اش افزوده بود همانطور بازیگوش مانده بود. انگار نه انگار که هوای سرب گرفته ی شهر، پدرش را همین چند ماه پیش کشته بود. دستانش می لرزید.
بوق. بوق. بوق.
مشغول بود.
-" شت. شت. شت...می دونم بر نمی داری. می دونم بر نمی داری. ولی بردار لیلا! گوشی رو بردار!"
دوباره زنگ زد. صدای لرزش بلندگوی توی گوشی را می شنید که بعد هر بوق ممتد سکوت می کرد که انگار بگوید:
"غمخوار"
دو ماشین پلیس آژیر کشان رد شدند. ساعتش را نگاه کرد: دقیقا پنج و نیم.
همه چیز سر وقت بود، غیر از قرارش با آن زن که روزگاری در میانه ی جمعی غریب دیده بودش و غریبان همه دست برده بودند بر سینه که آه! ما چه دوریم. آه ! ما چه دوریم!
و بعد همه زانو زده و فرو افتاده بودند و بعد مه بوده که همه جا را گرفته.
"لیلا لیلا لیلا لیلا لیلا اینطوری نکن. کجایی؟"
اینها را زیر لب می گفت و دفتر تلفن قدیمی را ورق می زد. همان دفتری که با هزار مکافات از مجید گرفته بود. باید می گفته که مثل همه ی آدم ها از فرودگاه امام وارد شده. مرز هوایی. مثل همه آدم ها، و بعد آب دهانش را قورت می داده و صحبت را می کشانده سر چیزی دیگر. باید یادش می مانده که مهرآباد فقط برای "رفتن" بوده نه "برگشتن" و باید از مجید عذر می خواسته که اینهمه سال بی خبر رفته.
ولی هیچکدام از اینها را نگفته بود. بغض کرده بوده، بعد اشک ریخته. بعد هر دو سکوت کرده اند و بعد دفترچه تلفنش را خواسته و بعد در کمال تعجب مجید دفتر چرمی را از جیب کت اش بیرون آورده و گفته:" پسر، پسر، این تو شماره زیاد هس. یه سری داف مافن هستن. ولی من می دونم تو دنبال چی هستی. نگه اش داشتم این پنج سال."

-دیدیش تا حالا؟
- آخرین بار سه ماه پیش بود. مهمونی اون پسره عابدینی... ببین تو رو به خدا، بی خیال شو. اینا هنوز با همن.
- با همن؟ گه خوردن. گه خوردن. با اون مرتیکه دیوث.
- نه، ببین...قضیه اونقدری که فکر می کنی ساده نیست. ببین...چطوره بریم...بیا بریم خونه ی من یه چیزی بزنیم برات توضیح بدم داستانو.
- نه مجید. من نمی تونم.
- بهت میگم بیا.
****
خانه هنوز بوی سابق را می داد. بویی که میان همهمه ی عرق و نفس های پر از دود و بوی الکل هم حس می شد. روی کاناپه ی قرمز دراز کشید و مجید را تماشا کرد که بطری نوشابه خانواده بی نشان را باز کرد و نگاهش کرد:
توی لیوان ایراد نداره؟ زیاد می ریزم. لازمته پسر. تند تند نخور ولی.

سکوت کرد، از کافه تا خانه را پیاده آمده بودند و ساکت. مجید فهمیده بود مشکل بزرگتر از چیزیست که به نظر می آید. لیلا تنها اول ماجرا بوده. دانشگاه را نیمه کاره رها کرده بوده و برگشته بوده پاریس. ولی لیلا آنجا نبوده، بی خبر.

دوستی من با مجید کوتاه بود. زمانه اینطور بود که من هم مانند خیلی های دیگر که آن روزها گروه گروه کوچ می کردند رفتم.
پا گذاشتم در رودخانه، آب تا سینه ام بود. بیست دقیقه بعد حس می کردم قلبم این همه سرما را تاب نخواهد آورد و خواهم مرد.
نگهبان ها خواب بودند. سه ماه بعد، این نوشته ها به دست من رسید. دستخط ناخوانا بود. مجید همه چیز را تند تند نوشته بود و زیرش هم قسم داده بود که به کسی نگویم. حالا بعد از بیست سال چند صفحه از این نوشته ها را برای شما می فرستم.
****
نفس عمیقی کشید و آسمان را تماشا کرد که خاکستری تر می شد. آسمان با رنگ و داستان های کلیشه اش. همه گرفتار همین آسمان بودند. صدایش گرفته بود. گوشی تلفن عمومی را برداشت. دکمه ها را به زور فشار می داد. هوا سرد بود و او نمی توانست در نظرش بیاورد که آخرین بار کی با لیلا همه ی خیابان شریعتی را از بالا تا پایینش را قدم زده بود. خون پاشیده بود روی شیشه ی باجه ی تلفن و کمی آنطرف تر تن بی جان مردی افتاده بود و جریان آب جوی خونش را می شست. دیگر حتی توان نگه داشتن گوشی تلفن را هم نداشت. دو ماشین پلیس آژیر کشان رد شدند. ساعتش را نگاه کرد: دقیقا پنج و نیم.

دوباره دکمه ها را فشار داد.

"این دفعه ی آخره، بردار عوضی بردار...خیلی راه اومدم. بردار بهت بگم کشتمش."

بوق. بوق. بوق.

"بله؟
- لیلا... منم."

نفسش بند آمد.

بوق. بوق. بوق.

هیچ نظری موجود نیست: