۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

از ترس هایم.

من از کودکی واهمه داشته ام از خیلی چیزها. خیلی وقت ها بی دلیل ترس برم می داشته. پشت سرم اگر تاریکی پیدا می شده یا یکهو چراغی خاموش می شده شروع می کرده ام به دویدن و بعد می فهمیدم که ندویده ام و هراس بوده همه و تاریکی هم انگار زاده ی خیال. شب ها خوابم نمی برده و بدون چیزی که نور بپاشد روی دیوار های سفید شبم به صبح نمی رسیده. گاه میانه ی شب بیدار می شده ام و گوش می کرده ام به صداهایی که از توی اتاق می شنیده ام و بعد گریه ام می گرفته و گوشم را می گرفته ام و برای خودم لالایی می گفته ام تا خوابم ببرد و بعد خوابم می برده تا کابوس ببینم، و بعد کابوس ها پشت سر هم می آمده اند.
***
ده سال بعد هنوز هم همین کابوس ها را دارم. دیگر در تاریکی می خوابم. ولی ترس های شبانه ام تبدیل شده به هراس از همه در های بسته. روی تخت که دراز کشیده باشم، چه تنها چه همراه با کسی دیگر، بعد از چند دقیقه اتاق را می بینم که کوچکتر و کوچکتر می شود و بعد صدای قدم های کسی می آید و بعد من ترس برم می دارد و نفس نفس می زنم و عرق می کنم. اما نگرانی من تنها از این است که مبادا کسی ناگهان مشت بکوبد بر در و بعد مشت هایش محکم تر و صدای لرزش در بلند تر شود و بعد این آدم ها - یا هر که هست که مشت می کوباند- خیال تو آمدن ندارند. فقط می خواهند مشت بکوبند بر در و من می ترسم. خیلی می ترسم. دست هایم را حس نمی کنم، وجود خودم را حس نمی کنم و کسی اگر کنارم خوابیده باشد بدون چهره می شود و چشمهایش دو دایره ی مشکی پر از تاریکی.
***
امروز صبح به س. می گفتم من جای افسردگیم را می توانم به اشاره ی انگشت نشان دهم. جسم دارد انگار و بعد تکان می دهد مرا، و بعد من تو را می بینم و بعد خوشحال می شوم و بعد این "تو را دیدن و تجربه ی خوشحال شدن" در خاطره ی من بازسازی می شود آنچنان که شب حس کنم تو را در آغوش گرفته ام یا میان در آغوش گرفتن های شب و روز ثانیه ای لحظه ای چیزی غیر از بودن من به من بفهماند که تویی. این تویی که من در آغوش دارم.
***
امروز صبح از آسمان تیغ می بارید. مردم تکه تکه می شدند و من به طرز عجیبی زنده ماندم.
****

هیچ نظری موجود نیست: