۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

یک شب او را باد با خود برد...

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست.
و در اندوه صدایی جان دادن, که به من می گفت دست هایت را دوست دارم.
---
زندگی شاید ریسمانیست که مردی با خود آنرا از شاخه می آویزد.
زندگی شاید آن لحظه ی مسدودیست که نگاه من در نیمه ی چشمان تو خود را ویران می سازد.
و در این حسیست که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت...
دل من به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرد.
----
یک شب او را باد با خود برد...

هیچ نظری موجود نیست: