۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

لاله زار

سه سال بود خبری ازش نداشتم. چند ماه پیش فهمیدم از دوستان نیماست. پدرش را بسیار دوست دارم, خودش هم چهارسال پیش اینقدر روی من تاثیر داشت که شروع کردم فرانسوی خواندن.(که البته سه سال بعد شروع کردم!) یعنی اولین آدم در زندگی من بود که زبان فرانسوی را دوست داشت و سعی کرد به من هم یاد بدهد و تشویقم کند یاد بگیرمش. باری, من را یادش نمی آمد. به نیما گفتم :"بهش بگو..من همون پسره ام!"
حالا امروز بعد از چهار سال صحبت کردیم. پانزده دقیقه طول کشید تا من را یادش بیاید. اما بعد یکهو سیل خاطراتش از من سرازیر شد روی صفحه مانیتور. گفت :" خیلی می خندیدی!...بچه بودی دیگه. چند سالت بود؟ سیزده؟ چند سال زودتر اومده بودی دبیرستان؟"
خوب می فهمیدم چقدر شکسته شده(یا حداقل کلمات روی صفحه همچین چیزی را نشان می دادند) . انگار....چهار سال. به نظر کم می آید. خاطرات دوره ی دبیرستان من خیلی جالب نیستند.
بامزه اینجاست که او دیگر آن عشق به فرانسه اش را از دست داده بود.
اما من همچنان به شدت فیلم و موسیقی فرانسوی می بلعم.
می خواهم بروم فرانسه, نمی شود! حداقل ببینم چه خبر است آنجا.
کار دنیا...
______________
همینطور که صحبت می کردیم این آهنگ را گوش می دادم:
زخمی تر از ترانه ام. حسرت گلوله با منه, وقتی که دست تو می خواد تیر خلاص رو بزنه.
دستای بی صدای ما. نمی رسن به هم دیگه. فاصله بین من و تو همین گلوله بود و بس. منو بزن که خسته ام...
لاله زار کاش می تونستیم تا ابد با تو بمونیم. نارفیقانه ورق خورد دفتر گذشته ی ما. قد کشیدیم توی بن بست, با هم اما تک و تنها...

۲ نظر:

نیم گفت...

کی هست حالا که از دوستان من هم هست؟

نیم گفت...

بیا وردپرس بیشتر کامنت می گیری اینجا باید هفت خوان بوروکراسی رو طی کنی یه کامنت بدی. آیا بره. آیا نره.

از من یاد می کنی یه لینک هم بده مخاطب ها بدونن کدوم نیما. من کلی طول کشید خودم بفهمم منظور من هستم!