۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

سفید

خون کم کم پارچه را سرخ می کرد. صورتش زیبا بود, زیباترین چیزی بود که تا حال دیده بودم, نزدیکش رفتم. گونه اش را بوسیدم و آرام در گوشش خواندم:
بعضی شب ها سایه ی حلقه ی پوسیده ی خاطراتی گم شده در زمان دور گردنم چفت می شود, و بعد آنها پارچه ی سفیدی روی صورتم می کشند. دست هایم را باز می گذارند تا پرواز کنم. از پشت پارچه سایه ی دست هایم و انگشتانم را می بینم که روی صورتم می آیند و بر گردنم چنگ می اندازند.
"پاره بشو نیست, زور نزن مردک. زور نزن. برو بشین منتظر شماره ات باش."
ما اینجا شماره بندی شده ایم. همه مان, از رییس گرفته تا نوچه هاش و سر آخر خود ما. نوبت همه می رسد. هفته پیش همه را کشتند. من نمی دیدمشان, صدایشان را می شنیدم که نام زن هایی را می خواندند که طعم لب هایشان را هیچ نچشیده بودم.ترانه هایی را می خواندند که قرار نبود هیچگاه بشنومشان. چند شب پیش یکیشان در گوشم چیزی گفت, سنگینی ترسش را از روی پارچه حس می کردم. قرار بود ترتیبش را بدهند. از نفس هایشان می فهمم, هیچ کدامشان اشک نمی ریزند. فقط نابود می شوند. با چند جمله. شکست می خورند و قطعه قطعه بر سطح تاریک زمان تکرار می شوند. قبل از اینکه نوبتشان برسد آرام گوشه اتاق می نشینند و لحظه های باقی مانده از گرمای تنشان را با دختران خیالی پشت پارچه تقسیم می کنند. بعضی هاشان با در قوطی کنسرو رگ هایشان را با لبخند باز می کنند تا خنده خون را روی سفیدی وجودشان ببینند. چند شب پیش یکیشان صورتش را نزدیکم کرد. حس می کردم تنها من وجود دارم, و تنها من هستم که سنگینی شوم یک متر پارچه سفید را روی صورتم حس می کنم.نفس هایش را می فهمیدم. کارش تمام بود, آرام در گوشم خواند:
"بعضی شب ها سایه ی حلقه ی پوسیده ی خاطراتی گم شده در زمان دور گردنم چفت می شود, و بعد آنها پارچه ی سفیدی روی صورتم می کشند. دست هایم را باز می گذارند تا پرواز کنم. از پشت پارچه سایه ی دست هایم و انگشتانم را می بینم که روی صورتم می آیند و بر گردنم چنگ می اندازند"
قدم ها محکمتر شد, کسی از پشت در فریاد زد:
"پاره بشو نیست, زور نزن مردک. زور نزن. برو بشین منتظر شماره ات باش."


هیچ نظری موجود نیست: