۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

از آن نوشته های سنگین روزهای ابریست...

"ببخش که اصلاً مهم نیستی همانطور که ما انگار بخشیده ایم اینرا . ببخش که ایرانی هستی کما اینکه خدا هم انگار بخشیده ایرانی بودن ما را …"
از آن نوشته های سنگین روز های ابری ایست که صبحش در عمق سفید ملحفه ی لکه دارت بیدار می شوی, خبر ها را خوانده نخوانده انگار کسی از آن بالا همینطور محکم سنگ می کوبد بر سرت و تو هی زور می زنی اشک هایت سرازیر نشوند.
این دو سه روزه چقدر عصبانی. چقدر ناراحت. چقدر سنگین بودیم. هر دومان, انگار انگشت نمی رفت سمت شماره ها. شمردن دقایق سخت تر و سخت تر شده. از احساسات سنگین روزهای ابری ایست که صبحش در عمق سفید...
مادر, ما غرق شده ایم انگار. ببخش ما را. ببخش من را. دو هفته است هر روز به آینه ی ترک خورده ی اتاقم نگاه می کنم. فکر مردن سخت است. نون. می گفت دیگر به مرگ فکر نمی کند و حتی دیگر از آن نمی ترسد احمق است که دیگر به آن فکر نمی کند. خودش می گفت. نمی ترسد. دیگر نمی ترسد. دیشب, ماه کامل بود. کسی ندیدش. اما ماه, کامل بود. خودش گفت.
همین چند ساعت پیش بود. که بیهوش لحظات تاریک خواب های آشفته ام را ورق می زدم. روی صورتم مگس هایی به بزرگی نصف کف دست نشسته بودند. نه, روی صورت من نبود. قطار معشوقه های شکسته در امواج دریا بود که بر روی بام خانه ها دف می زدنند. نیوه مانگ بود انگاری. هرچه بود.
طناب. کتاب نیم خوانده ی زندگی. چند کلمه که بی معنی هجی می شوند. معلم حلق آویز از ترکه گیلاس. دختر...کسره را زیر با جوهر قرمز می نویسم. دوباره, دختر ایستاده بر سه پایه ی کرم خورده.
خون از شکاف بزرگ آبی رنگ روی دستم سمت انگشت ها جاری شده و قطره قطره روی سنگفرش خانه مان می چکد. دکتر می گفت زخم گلوله است:" اینطور نمی شود پسرجان. نرسی بهش کارتو ساخته. یه نگاه به دستت بکن...آینه ات رو که شکوندی."
"گویی خیلی محکم بر قلب فرو کرده اند این ها را,شاید نفهمید..."
سنگفرش, مادر قح به ها یک هفته است دارند سطح خانه را با سیمان پر از سنگ می کنند. رنگ ندارد. انگاری یادشان رفته...
کاغذ هایم را دیشب دزد برد. خانه ما که چیزی ندارد. چند حلقه فیلم , چند هزار عکس, چند هزار...سرهنگ را مدت هاست ندیده ام. کسی برایش نامه نمی نویسد. همین روزها باید چیزی برای او بنویسم. شاید از دلتنگیست. مادر ق ح به ها چند سال است سنگهای مشکی را روی صورتمان...چند هزار...
شماره ها جلو چشمم رژه می روند. هیچ نداریم. مادر, ما غرق شده ایم انگار. ببخش ما را.
"ببخش که اصلاً مهم نیستی همانطور که ما انگار بخشیده ایم اینرا . ببخش که ایرانی هستی کما اینکه خدا هم انگار بخشیده ایرانی بودن ما را …"
از آن نوشته های سنگین روزهای ابریست...

هیچ نظری موجود نیست: