۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

بی معرفت بوده انگار, گفتم بی خیالش شود.

محمد فلسفه می خواند. فارسی را با لهجه آلمانی حرف می زد. کم دیدمش اما تاثیرش را گذاشت. لس آنجلس است انگاری. گردنش سر رسیدن به او شکست. آخرش هم به رسم معمول دادندش به یکی دیگر, کارت دعوت عروسیشان توی پاکتی با نوشته های طلایی به دستش رسید . ن. عاشقش شده بود. پنج دقیقه بعد فراموشش شد. از او انتظار بیشتری هم نمی شد داشت. با خنده دستم را گذاشتم روی شانه اش. می خندید. بلند بلند. به قهقهه می مانست . گفت آمریکا ماندنش فقط به خاطر او بوده. بقیه شب, میان خنده های دیگران در مورد دلایل خودکشی صحبت کردیم.محمد فلسفه می خواند, فارسی را با لهجه آلمانی .....
بی معرفت بوده انگار, گفتم بی خیالش شود.

هیچ نظری موجود نیست: