۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

قهوه

سیگار دیگر خاکستر ندارد. تکانش می دهم. نفس نمی کشد. طعم خوبی دارد, قهوه را می گویم. سیگار دیگر خاکستر ندارد, ستون سوخته اش چند ثانیه پیش سقوط کرد. ورق کاغذ سفیدیست که می توانستم رویش عاشقانه کوتاهی بنویسم و بگذارم میان مشت های گره شده اش. یک ساعت است مرده. تنش هنوز سفت است. تکانش می دهم.لب هایش هنوز سرخ اند. باد می آید و ترس از دست دادنش خاطرات چند ساله را زنده می کند, اصلا آمده بودم اینجا تا فراموشش کنم. کسی توی گوشم می خواند:" برای اینکه جوان بودی, برای اینکه بیست سالش بود. برای اینکه..."
می گفت از امروز به بعد دیگر سیگار نخواهد کشید. روبرویم نشسته. چشم های روشنش را نگاه می کنم. پک محکمی می زنم. تلخ است, قهوه را می گویم.

----
پی نوشت: در مورد خودم. خوشحالم! منتها الانس که یک بلایی از آسمان نازل شه

هیچ نظری موجود نیست: