۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

عروسک!

با بایرام نشسته بودیم توی پیتزا فروشی, دخترکی همراه با چند آمریکایی که مثل مکزیکی ها لباس پوشیده بودند آمد نشست میز کناری ما.
این دختر زیبا بود. بسیار زیبا بود. هنوز تصویر چشم هایش موهای پشت گردنم اذیت می کند(احساسیست که وقتی یکهو بی خود و بی جهت از یکی خوشم می آید نسیبم می شود. انگار وسط سینه ام هم چیزی غیژ قیژ می کند) این دختر انگار نسخه آمریکایی و جوان شده کایلی مینوگ خواننده ی استرالیایی بود...و او چقدر زیبا بود.
پی نوشت: کو ن سوزیش اینجاست که اون آمریکایی ها ریخت و قیافه ی مزخرفی داشتند(قضیه توهین به ملت مکزیکی نیست , قصد این کار را ندارم, کلا قیافه هاشان مزخرف بود.). بایرام هم می خواست دل من را آرام کند گفت: " سیب سرخ را دست چلاق می چیند آقا!"
مشکل اینجاست که واقعا با خیلی از دختر ها(آدم ها) بیشتر از یک مدت مشخص نمی توانم حرف بزنم. بعد از آن انگار هر دو حوصله مان از یکدیگر سر می رود. بعد اگر یکی پیدا شود که چهار کلام حرف حساب بتوان زد باهاش یا زود قهر می کند و می رود پی کسی دیگر یا اینکه کلهم به هم می زند یا اینکه...اصلا بی خیال آقا. یکی دو لیوان(! لیوان!) زهرمار حالمان را خوش کرده انگاری. من بروم بخوابم.
ولی چقدر خوشگل بود لامصب...عروسک!
به قول بایرام:"عروسکی عروسکی چه خوشگل و با نمکی..."

هیچ نظری موجود نیست: