۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۱, جمعه

نحسی از امروز می بارد

صبح خبر دادند سید حسینی رفت. همسایه عزیزم. رضا سید حسینی, تقریبا هر روز می دیدمش. یک روز نشد بروم بگویم:"استاد دوستت دارم, ترجمه هات عالین." خانه اش را دوست داشتم, یعنی همیشه از بالکن خانه مان می دیدمش که کتابی در دست دارد یا دارد پیپش را چاق می کند. مصاحبه اش در شرق که چاپ شد می خواستم بروم زنگ خانه اش را بزنم...حالا گلدان هایش را کی هر روز آب می دهد؟
امید داشتم وقتی برگشتم بروم سراغش. حیف. چه حیف. چند دقیقه بیشتر نیست بیدار شده ام.
دلارا را کشتند, به همین راحتی. سخت است, فاجعه بار تر این است که در سه دقیقه ای که بیدار شده ام فقط "رقصنده در تاریکی" فون تریر جلو چشمم است و آویزان ماندن بیورک موقع آواز خواندن...می خواند:
"این آخرین آواز ماست عزیز, باورش نمی کنند. این آخرین آواز ماست اگر باورش کنند."
هنوز نمی دانم برای سید حسینی , همسایه ی...حیف.همین دیروز بود که دکتر داشت محکم روی قلب او ضربه می زد تا بیدار نگه اش دارد, دیروز بود که ناگهان حالم از...
بیدار شده نشده دنبال کسی می گردم سرم را بگذارم روی سینه اش:
"نحسی از امروز می بارد."

هیچ نظری موجود نیست: