۱۳۸۷ اسفند ۹, جمعه

از صبح تا ساعت 10:35 شب

از صبح دو بار زنگ زد. هر بار یک ساعت و خورده ای حرف زد. من مثل همیشه بی جواب مقابل این سیل تلخ اتهام, و این همه کلماتی که شر شر از آن بلندگوی کذایی می ریختند در گوش من و احساسی فرای بیهودگی...
بار دوم که زنگ زد هیچ نگفتم. جز "نمی دانم.خداحافظ."نمی دانم ها کلافه ام کرده.
تلفن را که قطع کردم چنگ انداختم سمت آرشیو. هر چه به دستم رسید گذاشتم که پخش شود.
ثانیه ها می گذشتند, دست را زیر چانه ستون کرده بودم و به دیوار خیره مانده بودم. دنیا تار تر می شد...به ناگاه گرما گونه هایم را در نوردید. کاغد هایم...همه شان خیس شدند.
همه حرف هایش هم به قول خودش "به خاطر خودت می گویم..." بود, شاید گونه ها و این تل کاغذ ها برای "به حال خودم ها" خیس شدند. چرا همه چیز به سرعت روی سراشیبی تپه در حال حرکت است.
"به حال خودم."
اشتباه خودم است. می دانم...می دانم. چندین سال است پشت سر هم اشتباه می کنم.
_______
پ.ن : و بعد آن یکی روی یاهو پیام داد...همانی که از صبح در موردش با من صحبت شده بود, کاری که نیم ساعت پیش در گوشه کنار اتاق کرده بودم را به معنای کلمه توی هال انجام دادم. بی خیال دایی که آن گوشه خواب بود..فوقش سریع نگاهم را می دزدیدم سمت
صفحه کامپیوتر...یا اینکه می گفتم تازه آب به صورت زده ام.
قسم به این زمان.
______
پ.ن : در طی سه دقیقه گذشته به شدت کلافه شده ام. خیلی... دومی همینطور پیام می دهد.
چقدر باسواد است و منطقی. می گوید مثل من عاشق سینما , ادبیات, و موسیقی بوده. از زمان از دست رفته اش می گوید و من همینطور پشت این صفحه پشت دستانم را خیس تر می کنم.
"بگذار سر به سینه ی من..."
گفت : ببین...من هم مثل تو از جلو واقعیت فرار می کردم سمت همین چیزها...
کاش اینجا بود.
____
پ.ن آخر: خیلی طول خواهد کشید تا طعم حرف های "اولی" مثل کابوس ناگهان بر من دوباره نازل نشود

هیچ نظری موجود نیست: