۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

زنگار باغ های خیال

باران است.
می شوید خیال ذهن آشفته بید بلند را
که می لرزد.
آسمان است.
که لبریز شده از سرخی روزگار.
برف نیست.صدا نیست. کسی نیست.
"کسی نیست بیا زندگی را بدزدیم."
صدا می آید, به سنگینی نگاه تو.
ابر است.
می خرامد میان نفس هایمان...
سوی آسمان.
که لبریز شده از سرخی روزگار.
__________________
خیلی وقت است از اینجا رفته و مرا گذاشته به حال فسرده ی شبنمی بر پای شن زار خیال
چون پرچم بر افراشته بر میدان جنگ.
خیلی وقت است باران می آید.
_________________
مرا...
حال...
________________
خیلی وقت است رفته.
صدا می آید:
از پس زمزمه سنگفرش ذهن:
"زمین عریان مانده."
________________
ببار ای باران, و بشوی زنگار از باغ های خیال.

هیچ نظری موجود نیست: