۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

ثانیه ای. لحظه ای. زخمه ای.(سرخ)

روبرویش نشسته بودم. گفته بود:" چه عکس های قشنگی می گیری. "
اشک می ریخت.
از پس شیشه فسرده در هم فرو رفته این غول سیاه خون آلود.
..آلو.. سرخ.
ناله می کرد. فریاد می زد. سیم را می کشید.
موهایش سفید تر شده بود.
روبرویش و در کنارش. در کنارمان و روبرویمان.
...ویما...کنا..ش
آسمان سیاه بود. تلخ بود. مثل به اوج رفتن هایمان با مرد سرخ پوشی که...
نگاهم می کرد. نمی دانم چرا. شاید به خاطر همان دو بسته زرد رنگ.
آسمان سرخ بود.سفید بود.سنگین بود.
سنگ..ود.
همه اش نهصد گرم.
"سبکی تحمل ناپذیر هستی"
ثانیه ای, لحظه ای,زخمه ای.
از پس شیشه ی فسرده در هم فرو رفته این غول سیاه زخم آلود دیدمش, که فریاد می زد :"صنما!"
اشک هایم روی گونه ها خشک شدند.
نهص...م.
ناله می کرد. فریاد می زد. سیم را می کشید.
همه اش نهصد گرم.
سبکی تحمل ناپذیر رفتن, و آینه ای که آن شب. از پس پشت روزگار, تلخی گذر هر روزه ی ما را...
او که می خواند:
صنما! جفا رها کن.
___________


هیچ نظری موجود نیست: