۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه

قلب زمستانی(خواستن, این گه ترین واژه روزگار)


نگاهش پر است. نگاهش زیباست. آبیست.سفید است. سرخ است.
تنهاست. نمی فهمد. زی...
ده بار صحنه را تکرار می کنم, ده بار دیگر...ده بار دیگر. دیوانه می شوم.
نمی فهمد.
___
پ.ن: هرچقدر زور زدم بگویم, نشد. نشد...آخر سر خودش گفت که از این دنیای وارونه ی بی سر و ته و بسته و...که دورمان ساخته ایم خسته شده. خواستم...
"خواستن"
این گه ترین واژه ی روزگار.
ولی نشد.
____
پ.ن 2: گفتم نمی شود. گفت دیگر صحبت نکنم. گفت حتی نگاهش هم نکنم. خسته شده بود. از آن کتاب فروشی (که عجیب دلم برایش تنگ شده) زد بیرون. تاکسی گرفت و رفت. پژو بود, با یک راننده اخمو.
____
دیگر هیچ وقت همدیگر را نخواهیم دید. این مرا عذاب می دهد.
دختری پشت کلکسیون پینک فلوید...با آن برق عجیب چشم هایش که می گفت :"سید برت...عالیه!"
جلد آلبوم را ازش گرفتم:Syd Barret: Opel
چقدر می خواهم ببینمش. اسمش را هم نپرسیدم. اه...شاید آن مرد ریشو بداند.
خواستن, این گه ترین واژه ی روزگار.

هیچ نظری موجود نیست: