۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

گلاس.تارکوفسکی.آرتمیوف

چه سخت گذشت بر ما آن روزگار. چه سخت پیدا می شدند این فیلم ها, زیر کوه بودند انگار. ما هم همه از نسل فرهاد. با چه حرص و ولعی تارکوفسکی می دیدیم! چه عشقی بود تعریف کردنش برای یکدیگر زیر باران. بعد امتحان نهایی خیلی آرام مسیر خیابان شریعتی را قدم می زدیم و من تند و تند از "جاده گم شده" دیوید لینچ تعریف می کردم و از هراس هایم. از اینکه نکند یک روز همه اینها از دست بروند. این آدم ها. به خیالمان جهان در دست هایمان بود با این فیلم ها...پنج شنبه ها که توی تاریکی می دویدیم توی آن حجره پیش آن جوانک. فیلم بار می زدیم و می آوردیم خانه. چه عشقی داشتیم آن روزگاران! بر زبان آوردن این جملات آن جوانک که " پاراجانف آخر عمری زد به سرش" چه لذتی برای ما داشت. می دانی...هنوز که هنوز است فیلمی از پاراجانف ندیدم. دوستی قطعه ای از فیلیپ گلاس را فرستاده بود. لینک به لینک جلو رفتم تا رسیدم به این آهنگ که ناگهان صحنه اول "سولاریس" تارکوفسکی را به یادم آورد, و بعد صحنه آخر "نوستالژی" اش را...ادوارد آرتمیف چه گلی کاشت برای تارکوفسکی. خودش هم آنشب می گفت. که :" این آدم خیلی اذیت می کرد!"
آرتمیف موسیقی اصلی سولاریس را روی یکی از قطعات باخ ساخته بود. گلاس هم روی باخ و موتزارت کار کرده...پس این شباهت ها بی دلیل نیستند.
می دانی...دارم توی "نوستالژی" تارکوفسکی زندگی می کنم , و صحنه آخرش که اشک هر دوتامان را در آورد...با آن دانه دانه های برف که پایین می آمد و آواز های مادر...و دختری که از آن دورها صدا می زد نقاش مرده را. یاد شمعی که تا ابد میان دو طرف محراب چرخید تا بالاخره بدون خاموش شدن روی طاقچه جا خوش کرد, و این ها همه مرگ تدریجی خاطرات نقاش بودند.
دو آهنگ را گذاشتم اینجا. قطعه فیلیپ گلاس برای فیلم "کویانیسکاتسی" ساخته شده...و قطعه آرتمیف هم برای سولاریس.
قطعه آرتمیف زمانی موسیقی کابوس هایم شده بود.الان هم گاهی موقع قدم زدن در ذهن مزه مزه اش می کنم تا تمام شود.


هیچ نظری موجود نیست: