۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

شاید ما را رهایی نباشد


من مشتعلم. از این بودن, تلالو نگاه دیگری در این مغاک.
صبح که به خیالم بیدار می شوم, صدایی می خواند مرا... چشم می گشایم؛ با تجربت بدترین دردی که بارها کابوس وار بر تنم زنگ رفتن را کوبیده, و ریشخند زنان عرق سرد بر پیشانیم نشانده. این است آن درد ابدی که می گفتند روزی گریبانت را خواهد گرفت.
لگام آرزو را می گشاید تا لعبتی گران از شیره ی وجود آدمی بگیرد.
و بعد ندا آرد که : " نازنینم.نیمه شب بود که هیچ نفهمیدم, و سقوط کردم در آن مغاک, که صدایش با دردی که بارها شنیده بودیم آمیخته بود."
دست می کشم بر صورتم. پوستم خراش می خورد. هرچه صبر می کنم خون نمی آید, شک می کنم زنده هستم یا نه.
سکوت دم صبح, لحظه را به کابوسی بدل می سازد که تا انتهای جان نفوذ می کند. خراش عمیق تر می شود. خم می شود تا دقیق تر ببیند. صورتش در آینه لبخند می زند, آنقدر سرد که بدنم به رعشه میافتد. آینه سرخ می شود, هرچه فشار می دهم بند نمی آید, و قطره ها یکی یکی روی یکدیگر سوار می شوند تا خیابان بن بست را تا انتها بروند و روی تخته کرم خرده زیر آینه جا خوش کنند.
احمق! این چه کاریه کردی؟
______
بلند می خواند: " در زندگی زخ..."
بقیه جمله را نمی شنوم. صدایش رفته رفته محو می شود,به صورتش در آینه خیره مانده ام. آبشاری از سیاهی بعد از نیمه شب, و سرخی قبل از غروب و آسمانی که سالها پیش صدا می کرد مرا. خیلی وقت است روی صندلی افتاده, خودش گفت دیگر حوصله اش را ندارد. درد دارد, درد خواهد داشت. تنش سفید شده, می دانی؟ از سفیدی می ترسم. خالیست. تلخ است...هر چیز هست و هیچ نیست.
نتوانستم جلویش را بگیرم. هنوز خواندن کتاب را تمام نکرده بود.
"ببین...به خاطر من. حداقل به خاطر این کتاب."
می خندد.
می خواستم بخندم, به چهره اش. به طرح فرش زیر صندلی سبز رنگ که نور روز ابری سایه گنگش را محو کرده بود.
اما نمی شد, نمی توانستم. او آنجا بود. و من...
خطوط قرمز از روی دست به سوی انگشتانم حرکت کرده اند, در این گیرو دار سعی می کنم عکس بگیرم, از همه چیز. از خودم و از او که روی صندلی...
نمی توانم جلویش را بگیرم.
اشک هایم مسیر پیچ در پیچ صورتم را طی می کنند و خون روی زمین را می شویند و می برند لب پنجره تا برسند به آسمان.
از هوش می روم.
از هوش...
صدا می آید : "شاید...ما...را...رهایی...نباشد."
_____
خیلی وقت است زیر صندلی سبز رنگ, کنار ساق پای سفیدش, و روی طرح خونی فرش افتاده ام.
هیچ کداممان تکان نمی خوریم. صدای سوت ابدیت گوشمان را کر کرده, و چشمهایمان به هم گره خورده, او سرش را روی دسته صندلی گذاشته و خیلی وقت است زیر صندلی سبز رنگ, کنار ساق پای سفیدش, و روی...
ناتمام,سقوط کرده ام.
من مشتعلم. از این بودن, تلالو نگاه دیگری در این مغاک.
مثل من. مثل ما.

هیچ نظری موجود نیست: