۱۳۸۷ بهمن ۱۴, دوشنبه

برای نیمه شب(که زیر مهتاب...)

چشم هایم خواب می روند.
آخر چشم هایش...
چشم هایم...
سرخ.
صبحگاهان را ,شباهنگام, صدا می کنند.
مثل عبور لحظه های پریشان دخترکی در باد, که گیسوانش پخش شده اند بر گذار تلخ دوران.
"آخه تو چی کار داشتی اومدی رو زمین؟"
بوی آمدنت.
سالهاست که
رفته است.
ای پریشان گیسوی صبا.
__________________
چیست؟
این چیست؟
صدای من؟ از اعماق دوران!
___________
و صدای من
چینی شکسته ایست به پهنای خرد این گیتی
که مثل تقلای لاشه ای مصلوب بر سنگینی این دنیا...
هیچگاه به تو نرسید.
___________
یاد من باشد...

هیچ نظری موجود نیست: