۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

برای نیمه شب( که امروز صبح...)


همین الان, یا نه...همین پنج دقیقه پیش بود که او از کنار پنجره ی شیشه ای کافه رد شد. کسی که یک سال و نیم پیش جان از من ربود. حالا خیلی راحت آمد از کنار میز من رد شد و نشست چهار میز آنطرف تر. باورم نمی شد در این مدت زمان هیچ تغییری نکرده باشد. هیچگاه نامش را هم نپرسیدم. هیچ چیز برایش ننوشتم. هیچ عکسی به نام او در من ضرب نخورد. جلوی خط وجودش هیچ چیز نیست. خالی.گنگ.مثل رویاهای دم صبح که با ناله ای به کابوسی شوم, پر از سنگ های خرد شده و آینه های سالم مانده, بدل می شوند. گاهی فکر می کردم نکند تمام صدا ها و کلمات پررنگ هستی در این زن خلاصه شده باشند, که سراسر سکوت است.مثل فاصله های تلخ میان هر نت یک والتز, که دور از چشم دیگر نت ها, موسیقی شوم خود را می سازند. او آمد. و من همراهش, چرخ زدم بر افلاک. روی هرچه هست و نیست. روی هستی این همه نبودنی ها.روی اوج هر موسیقی ای که بر می خیزد و تن های برهنه از زندگی دیوانگان را به رقصی جنون آمیز وا می دارد.
من از صبح می ترسم. من از نور, من از این هوا,من از...
نه, این من نیستم. من این ها را ننوشتم. او نوشت. او که تلالو عبورش از دری که به صبح می رسید, آهسته و پر سر و صدا آشفته ام کرد.نه, این من نیستم. من این ها را ننوشتم. او نوشت, که من از طعم رنگ هایش...
کلمات, کلمه کلمه ناپدید می شوند. انگار دیگر توان توضیح ندارند, لابد دیگر خسته شده اند. آنها هم رفتند. رفتند تا مرا در میان هذیان حزن صبحگاهان , در میان انسان ها و به حال خود, وا بگذارند:
نه م ن ای ن ه ا را...
من...
ننوشتم.
او ن و شت.
که رفت...

هیچ نظری موجود نیست: