۱۳۸۸ فروردین ۱, شنبه

شروع؛دوم فروردین

هر دفعه زنگ می زند حالم از خودم به هم می خورد. همه چیز آنقدر بی معنی می شود که می خواهم زندگیم را روی همین چند صفحه سفید شده بالا بیاورم. فکرمی کنم جدا وضعیت جالبی ندارم.یعنی اصلا وضعیت جالبی ندارم,یعنی دارم از همه سو استفاده می کنم. یعنی اینکه دارم آینده چندین نفر را نابود می کنم. سخت است. وضعیت سیزیفی. کوهمان آنقدر بلند است که سنگ را بالا نکشیده سنگینی واقعیت ها
آوار می شود روی سرمان. آرام و آهسته تایپ می کنم تا او نشنود. آرام و...آر...ام و آه. آهسته.کند و ملال...ملال انگیز.
برایم عجیب است شنیدن سیل بی امان بی رحمانه ترین واقعیات. خوشم نمی آید اینجا این گونه بنویسم. گاهی می شود که دیگر اینها را روی کاغذ نمی توان نوشت. یعنی به همین راحتی...به هرچه دوست دارید قسم که بی انصافیست, بد است. چرا از سه قاره آنطرف تر اینطور در مورد من قضاوت می کنید؟ خانم جان! شما که می دانی من از هر هزار کلمه ده تایش را بیشتر نمی گویم. شما که می دانی من سکوت می کنم وقتی هیچ ندارم بگویم, وقتی هیچ نیست که قابل بیان باشد. خانم جان! بد کردید. بد می کنید. نه, اصلا تقصیر من است. من بد کرده ام. اشتباه می کنم...حتما اشتباه می کنم که شما خیال می کنید من هر روز خانه این و آن و پی الواطی ام.
آن خانمی که رخسارش را هیچ گاه ندیدم هم فهمیده است که من گاه و بی گاه سکوت های طولانی دارم. فهمیده است که من بی دلیل هیچ جوابی برای حرف ها پیدا نمی کنم. شما چرا اینها را نفهمیده اید؟ دوری این دو سه سال است انگاری. بگذریم.
خانم جان! دلم را شکسته اید... تقصیر شما هم نیست. فکر کنم حق هم دارید. اصلا تقصیر خودم است. متاسفم.
خانم...دوم فروردین است. گفتی مثل اینکه دیگر با من حرف نخواهی زد. باشد. یعنی کار دنیا به اینجا رسیده که شما هم مفت و مجانی بی خیال ما شوی.
ساعت سه بامداد است.
دارم فکر می کنم شاید فردا روزی که هیچ چیز به هیچ جا نرسید من چه کار باید بکنم.
دوم فرودین است. شروع می...
_________________________________
چشمی و صد نم. جانی و صد آه.
جانا...
جانا چه گویمت.

هیچ نظری موجود نیست: