۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

خونین شهر

مریضم. تب کرده ام. می گفت "من مرده ی این روحیه تو هستم"
احتمالا کم که می آورم می افتم به تب و لرز.
____
گرنیکا را بمباران کردند, چند ساعت. سرهنگ هیچ نداشت بگوید. گرنیکا خاک شد. دو ساعت است بمب می ریزند بر سر ما. شهر را آتش فرا گرفته. هر بمب که فرود می آید اولش صدای ناله است, و بعد لحظه ای آسمان شهر با نور فریاد هایمان روشن می شود.
هر بمب که فرو می آید تنم تکان تکان می خورد. نه! فکرم پرت می شود سوی او. سه نفر دیگر اینجا نشسته اند. نباید وقت تلف کنم. الان است که خانه بر سرمان خراب شود. می گفت تا حالا پنجاه تن بمب ریخته اند سر ما. شعر می خوانم. تب کرده ام و ثانیه ثانیه رعشه های رنگ, زنگوله های خیال را تکان تکان می دهند. تپه ها چه سبز بودند. آسمان آبی بود! با چند تکه ابر, همانطور که دوست داشتم.
لکه های سیاه نزدیک تر می شدند, ما می دویدیم.
بمب می ریزند بر سر ما. من خیلی وقت است فرار کرده ام, ترکش ها تنم را دریده اند. بقیه مانده اند ته آن اتاق تاریک, منتظرند. مثل من.
می گفت از صبح تا حالا پنجاه تن بمب ریخته اند.
"ولی هفتاد سال پیش بود. یادت است؟ چه حافظه ای داری, تو که...تو که همین...
-همین چی؟ تند باش."
می دانی الان هر کدام از اینها پنجاه تن است؟
"ما چی؟"
ما...هیچ!
گرنیکا را بمباران کردند, چند ساعت. سرهنگ هیچ نداشت بگوید. گرنیکا خاک شد. دو ساعت است بمب می ریزند بر سر ما. شهر را آتش فرا گرفته. دو ساعت است بمب می ریزند سر ما. تب کرده ام.
مادر! گرنیکا خاک شد.



هیچ نظری موجود نیست: