۱۳۹۴ فروردین ۲۴, دوشنبه

خداحافظی بهارانه ی من را پذیرا باشید

زنگ بزن. تسلیت بگو.
- نمی تونم.
زنگ بزن٬ مادربزرگت خوشحال میشه.
- زنگ بزنم چی بگم؟  شوهرت که پدربزرگ من هم بود افتاد مرد.
- چقدر بی رحمی.
-  بیشتر مایوسم.
- به همین زودی شد هفت سال.
- چی کار کنم؟ جدی چی کار کنم؟
- نترس. آدم باش.
...بعد بعضی روزها باران می بارد و من بطری به دست روی بام همه ی ساختمان های نیویورک نم دوری را بو می کشم و بعد ریه هایم پر می شود. خفه می شوم. فرو می روم در عمیق ترین دره ی اقیانوس زمان. این همه آدم خودزنی می کنند. خودشان را آتش می زنند. ما که کاری جز صبر نمی دانیم. دودش سر آخر به چشم خودمان می رود. سالها دوری کند می گذرند. درس اعداد است انگار٬ ریاضی سال اول ابتدایی:

۱<۲<۳<۴<۵<۶<۷<....

می بینید عزیزانم؟ وزنه ی هر سال از سال قبل تر سنگین تر است. همه ی شما می میرید. من هم‍٬ می بینمش که شش بام آنطرف تر منتظرم ایستاده.

فرشته ی موقرمز زمان.

هیچ نظری موجود نیست: