۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه

اینجا دیگه جای من نیست.

سالها پیش دوستی داشتم به نام مجید. پسر خوبی بود.
یادم میاد از بالای شریعتی آروم آروم قدم می زدیم و می رفتیم و می رسیدیم به نمی دونم کجا. گاهی اوقات توی راه بستنی می خریدیم وبه  پیرمرد مشنگ سر میرداماد خیره می موندیم که با سطل آب رود رو پر می کرد و می ریخت روی سنگ های کنار بستر.
همه چی باس خیس باشه جونی. مواظب باش خیس باشه قبل اینکه بکنی تو. مثل الان. بکن تو.
یه بار هم از میدون انقلاب همینطوری پیاده رفتیم تا رسیدیم سید خندان٬ با بیست کیلو کتاب تو کیسه هایی که دیگه رمقی نداشتند. مثل ما که چیزی نداشتیم جز همون کتاب ها.
 تختم مثل بستر جوی کنار خیابون شریعتی خیس خیس بود هر شب. عرق می کردم تا صبح. من می گفتم خسته ام. ولی  به قول بقیه: قاط زده بودم.
یه روز صبح بیدار شدم و دیدم دیگه واقعا خسته شدم از همه چی. از اینکه دوستام می رفتن کافه ادا در می آوردن.
از اینکه جیگر قبل مدرسه که می  زنی مواظب باش.از اینکه من تاحالا شوکا نرفته بودم. قطره نفازولین.
چشات قرمزه داداش من.
وحتی از اینکه مجید توی دسشتویی داروی نظافتی که حق خیلیای دیگه بود رو بالا کشید. ریق رحمت حقه.
بعد زنگ ورزش پیداش کردن. هیشکی نمی دونه که از اون روز به بعد من دیگه هیچوقت خوشحال نبودم.
نه٬ دروغ محضه بخدا. اینا همه بعد رفتن لیلا بود. شبی که لیلا رفت هیشکی خوشحال نبود.
چشای منم قرمز بود اون شب که بارون اومد--شاید به یک ماه هم نکشید که من هم زندگی رو جمع کردم و رفتم یه جای دیگه. اومدم نیویورک.
الان که اینا رو می نویسم آرزو می کنم منم برگردم. همه در سکوت بودن و من یه هفته بود که از اتاقم بیرون نیومده بودم. توی این دنیای بی عدل و شرف من باس به حقم برسم.
من دارم می رم. خدای من چه موهایی داری٬ لیلا. خدای من. مرگ حقه. بوی موهای تو حقه. من باس برم.
اینجا دیگه جای من نیست.

هیچ نظری موجود نیست: