۱۳۹۳ اسفند ۲۲, جمعه

بوی عیدی

هفت سال می گذرد از آخرین نوروز من با تو. وقتی صبر می کردیم تا آسمان خاکستری تهران رخی نشان دهد. آبی می شدیم مثل چهره ی عشق شاملو. بلند بلند شعر می خواندی و من سکوت می کردم. تهران خلوت٬ تنها لحظاتی که شادی از میان برگ های درختان تبریزی بر چهره هامان جاری بود. آخرین سفره ی هفت سین ما کجا بود؟
هر کس محکوم به پایانیست. آن روزها فکر می کردم سرانجام ما چیز دیگری باشد. انگار دل آرزوها یا به وصال می رسد یا جایی در آن میان رها می شود. همه چیز به گذشته تعلق دارد٬ چه می شود کرد. آینده٬ به جای پلکانی به سمت هدف های والی زندگانی به شکل دشت فراخیست از اکنون و همیشه. خوشی نیست و دیگر حتی غم هم به دل راه پیدا نمی کند. خاک دوری مزه ی عجیبی دارد. چشمانم را می بندم و ناپدید می شوم. هرچه هرگاه خواسته ام - حتی گرمی دستان تو- کم کم از لابلای انگشتانم می گذرد. خاک می شود٬ خاک می شویم در باد.

هیچ نظری موجود نیست: