۱۳۹۴ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

...شب بود و باران می‌آمد. زمین سرد بود و آسمان نیز. کوچه ها تنگ و تاریک و خیابان ها جولانگاه دخترانی بود که غمهایشان را ارزان می فروختند. باد٬ برگ‌های بلند ترین درخت زمان را تکان می‌داد. گذشته مبهوتمان می‌کرد و آینده چیزی برای ما نداشت. هیچ نمی دانستیم. از میان سبزی پررنگ برگ‌ها دیدمش که آرام-----آفتاب خانه ی ما غروب کرد.
سالها گذشت٬ هریک از ما جایی از دنیا را فتح کرد. هر بهار به یکدیگر نامه نوشتیم تا اینکه دیگر نه نامه‌ای ماند و نه بهاری. فتوحاتمان با آخرین طوفان قرن به باد رفت.
من کنعانم٬ شرمسارتاریخ و کشتی تو سالهاست از این بندر رفته. خشکسالی دامن دوردست‌ ترین نهر‌ها را گرفته و ما هر روز مرگ را می خواهیم تا پایانی باشد----
اینگونه بود که لیلا ما را تنها گذاشت و رفت.

هیچ نظری موجود نیست: