۱۳۹۳ بهمن ۳۰, پنجشنبه

یلدای همیشگی زری خانم

ترس بر روزهای سرد نیویورک سایه انداخته:
اینکه من هم سرنوشتی مثل دکتر در پیش داشته باشم.

زری خانم -همسرش- می گفت
دکتر دیگه اون آدم قبلی نبود.
ده سال آخر زندگیشان با هم به تلخی گذشت و تا دم مرگ هم از شادی در چهره اش اثری نبود.
اینجاست که من وارد داستان شدم--گاهی اوقات حس می کردم که من تنها دوست دکتر بودم. یا شاید بر عکس.

دکتر بیش از حد دلتنگ بود و درگیر خاطرات- از احمد آباد تا پاریس.
آخرین دیدارمان به سکوت گذشت/ سیگاری دود کردیم و دکتر برای بار دهم از عشقش به شوبرت گفت.
گفتم دلم خیلی شکسته٬ پشت سر هم.
این تلاش شکست ناپذیر برای پیدا کردن قطعاتی از گذشته در آدمهای مختلف.
خندید.

میدونم ریدن تو قلبت اما چاره ای نیس. سالهاس که دیگه عاشقا کس شعر شدن
عصر همان روز دکتر مرد. طوفان عظیمی نیویورک را در بر گرفت.
احساس می کردم دلم برای کسی تنگ خواهد ماند.

دکتر مرد و زری خانم تنها تر شد و اینگونه بود که دیگر دل جفتشان برای ایران تنگ نشد.

هیچ نظری موجود نیست: