۱۳۹۴ آذر ۲۷, جمعه

یادم می آید سالها پیش در میان سایه ی بازوهای برهنه ی درختان پوشیده در نور نارنجی، چهره ی زنی را دیدم که از زندگی اش خسته بود و دستانش را بالا برده بود که: آی زندگی من تسلیم تو ام.
 و من بر او عاشق گشتم چون سهراب زخم خورده ی آماده ی مرگ.

حالا چهره اش در امواج زیر پل پیداست. تن درختان سفید است و من فکر می کنم که زندگی چه طولانیست و شمارش نفس ها چه سخت.



هیچ نظری موجود نیست: