۱۳۹۴ مرداد ۲۲, پنجشنبه

عباس آباد٬ سوم دی

اگر مرده‌ام چرا مادرم اینجا نیست؟ پس نه! خواب می بینم. در فضای بین ستارگان معلق مانده ام. خودم را به یاد می‌آورم٬ با گروهی از میان ابرها می‌گذریم. هوا سرد است و‌ همه خسته اند. پکی عمیق می‌زنم و بعد دود سفیدی از ریه هایم خارج می‌شود. خواب می‌بینم؟ در فضای بین ستارگان معلق مانده ام. خون از پیشانی پدرم جاریست و خرده‌ شیشه کف ماشین را پوشانده. خیال دارم همینجا بمیرم. صدایی از گلویم خارج می‌شود٬ من از تنم بیرون آمده ام و خودم را تماشا می کنم٬ غرق در خون. پراید سفید مثل کاغذ مچاله شده. دود سفیدی از ریه هایم خارج می‌شود. گروهی خسته از میان ابرها به زمین می آیند و زنی دستم را می گیرد. خون از پیشانی پدرم جاریست. صدایی از گلویم خارج می شود.
دیدی چی شد؟!
برایم لیوان آبی می آورد و می گوید سالها پیش سکته کرده. نصف صورتش آویزان مانده و نصف دیگرش هنوز انگار متعجب است که چرا زنده مانده. زنی دستم را گرفته و مرا به خانه‌اش می‌برد. اهل محل مرده ی مرا تماشا می‌کنند که آرام پله ها را بالا می رود.غم تپه های عباس آباد کم کم زیر اولین برف زمستان گم می شود. مثل عمو نادر در بصره. من ولی خوشحالم. مه همه جا را پوشانده٬ مثل آن شب که لیلا رفت.‌ پدرساکت است و خون از پیشانی‌اش جاریست.

هیچ نظری موجود نیست: