۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

درسته آقا، من عاشق یه دختری بودم که اسمش باغ وحش بود. موهاشم قرمز بود. از سان فرانسیسکو تا نیویورک دنبالش بودم. حتی اون روز که سیل میومد و من بی بدون خجالت دست یکی دیگه رو گرفته بودم میون خیابونای تاریک منهتن و سیگارم زیر بارون خاموش شده بود و می خندیدم که "فاک! آدم هیچی نمی بینه که." و بعد شبش رفتم پیش یکی دیگه.
همچین آدم جاکشیم من، می دونی آقا؟ ولی من عاشق باغ وحش بودم. هنوزم هستم، باور کن حتی اون شب وقتی برق نصف محله رفت اولین کسی که اومد به فکرم، اون بود. می دونی؟ ولی خب اون جواب تلفن نداد. فکر کردم مرده حتما، ولی زنده بود.
ایراد نداره ولی من هنوز دنبالشم.
خیلیا این داستانو می دونن، اونقدر که شاید محسنم یه روزی غزل بنویسه و بگه می خواد بره پیش تنهاییاش و دوباره اشک من در بیاد. گفتم شمام بدونین آقا. داستان از این رمانتیک تر؟

هیچ نظری موجود نیست: