۱۳۹۳ آذر ۸, شنبه

 مرگ به سراغ خانه ی ما آمد. همه کوچ کردند. لیلا که می رفت من ساکت بودم. خودم را می دیدم-- خاک بلند شد. جرات حرف زدن نداشتم. صدایی نداشتم. تهران روبروی چشمانمان خاکستر می شد. ما بزرگ می شدیم. سکته ی دومش بود. صبح شنبه بود که پدربزرگ را کف حیاط پیدا کردند. خوابیده بر بازوی شب. هنوز فشار انگشتانش را دور مچ دستم حس می کنم. مادرم گریه می کرد.
.من نمی دونم این برای چی زندگی رو تو آمریکا ول کرد و رفت. اینجا هم که بعد انقلاب کسی رو از آمریکا آدم حساب نمی کردن. دایی بدبختت در نهایت بیچارگی مرد. سر هیچی

 حالا سالها به آرامی می گذرند و ما پیرتر می شویم و پدربزرگ مرده تر. 
لیلای من! مرگ اما فقط در جاده ی کرمانشاه به سراغ ما می آید.

هیچ نظری موجود نیست: