۱۳۹۳ آبان ۱۴, چهارشنبه

داشتم یه مستند تدوین می کردم
آدمای احمق راجع به چیزای عمیق حرف می زدن
اینطوری شد که بیخیال زندگی شدم.
خدایا با کیا شدیم هفت میلیارد؟
سرکار بودم که اضطراب وجودم رو گرفت.
سیفون کشیدم یا نه؟
بعد لرز گرفتم.
فکر کنم تب هم کردم.
نکنه همخونه درو وا کنه و بخوره به سیفون نکشیده.
ترسم عمیق تر شد.
از یه جایی به بعد شک داشتم که اصلا دسشتویی رفتم یا نه.
بعد غم زندگیمو برداشت
من کی ام؟ چرا اینجام؟
الان دارم چیکار می کنم؟
آخرین بار کی ریدم؟

هیچ نظری موجود نیست: