۱۳۹۰ بهمن ۲۸, جمعه

is this cute

کتاب نیمه باز روی میز مانده بود و نسیمی که از پنجره تو می آمد ورق هایش را تکان می داد. من خواب می دیدم تهرانم، و این "تهران بودن" را تا یک ساعت بعد از بیداری نفهمیدم.

"ما بیداریم؟ نهار می خوری؟"

از آسمان برف می آمد. سنگین و آرام. یعنی هر جا را نگاه می کردی برف پوشانده بود. شهر را تماشا می کردم، بعدها یادم آمد شش هفت سال قبل تر از این - وقتی تو زیر راه پله های هتل ناله می کردی - من دقیقا همین صحنه را دیده بودم. مجری شبکه خبر تلاش می کرد دیگر چیزی از جنگ داخلی یوگوسلاوی نگوید. اصلا جنگی در کار نبود. نه، جنگی در کار نبود. مادر زیر نویس ها را می خواند.

"بچه ها تعطیل شدین!"

خوشحال بودم، چهارده سالم بود.

پاهایم در برف فرو می رفت. صدای کسی از پشت سر می آمد که با لهجه ترکی غلیظی می گفت که تاحالا تهران اینقدر برف نیامده. بعد تند تند با خودش از برف شدید سالها قبل تر حرف می زد. مردم از در خانه ها تا نزدیک بازار تونل زده بودند. می گفت شیخ صفی هم از این چیزها به عمرش ندیده. برف تندتر می شد.

"ما هم سنیم. تو شاید بزرگتری، نه. تو خیلی بزرگتری. چی به سرت اومده؟
- چیزی نیست. درست میشه.
- من دیگه از این آشغالا نمی کشم.
- می دونم. خوب می کنی."

خیابان ها تنگ تر و تاریک تر می شدند. برف ته خیابان آب شده بود. چراغ های خانه خاموش بود، نیازی هم نبود، هنوز چند ساعتی از صبح باقی بود. پله ها را بالا رفتم. خانه سیاه بود.

" تو جنگ دیدی؟
- نه، ولی با جنگ بزرگ شدم.
- چطور؟
- هر روز بهت یاد آوری می شد. هر روز باید اون همه مرگ رو تو ذهنت بازسازی می کردی.
- یعنی چی؟
- هر روز حلبچه. اونا یه بار مردن، من هر روز."

نفس کشیدن سخت تر می شد، داشتم خفه می شدم. اهل خانه همه پشت به من ایستاده بودند و چهره هاشان در سایه پنهان بود. چرا نوشتم سایه؟ من که نمی دیدمشان، شاید آن پشت نوری بوده. شاید آنها رو به نور بوده اند و من رو به - - -

" من دیگه خوشحال نیستم.
- خب . . . اینهمه راه اومدیم. میشه یه کاریش کرد.
- نه، سعی کردم. نشد. من باید برم."

هتل. نه آنقدر پولی در بساط بود که اتاق بگیریم و نه خانه ای امن. چه شد؟ سالینجر باید اوضاع مرا ببیند. سالینجر چرا؟ ما که خود داستان بی نوایانیم.

"خفه بابا.
-چرا زیر راه پله ها خب؟ جای بهتر پیدا نمیشه؟
- برگردیم خونه؟
- یادت نیست چی گفتن؟ اصن من نباید اینجا باشم.
- دفعه اولت که نیست؟"

دفعه اول بود، از آسمان برف می آمد. سنگین و آرام. یعنی هر جا را نگاه می کردی برف پوشانده بود. شهر را تماشا می کردم، بعدها یادم آمد شش هفت سال قبل تر از این - وقتی تو زیر راه پله های هتل ناله می کردی - من دقیقا همین صحنه را دیده بودم.

"خودت چطوری بودی مگه؟
- طرف بعدش حتی زنگ هم نزد!
- شت.
- آره خب.
- تو چرا اینطوری می کنی با خودت؟"

نور از انتهای راهرو به درون می آمد. سایه های طولانی روی سفیدی دیوار تکان می خوردند. دست هایشان را می دیدم که در هوا بالا و پایین می رود. انگار که بحثی داغ در گرفته باشد.

"گرمه! خدا! خیلی گرمه.
- ای بابا تو هم که.
- اینطوری همه اش عرقه. بدم میاد وقتی پوست تنم . . .
- یه لحظه! اینطوری خوبه؟
- ...
- گفته بودم تابستونا من روانی میشم.
- خب کولر می گیریم.
- خب، آره.
- تو آخرش رهبر یک انقلاب میشی."

اطراف را نگاه کردم، خانه ی پدربزرگ بود. تاریکی، و بعدها یادم آمد من روی صندلی خودم نشسته بودم- همانجا که همیشه می نشستم- و در انتظار پدربزرگ. ولی او دیگر نبود و جایش تو نشسته بودی.

" جواب همه ی حرفایی که زدی چی بود؟
- هیچی خب. هیچی نگفت.
- آره...جواب هم نداره."

چیزی می نوشتی، نگاهمان در هم گره خورد. مثل دفعه اول، کی بود؟ دو سالی می گذرد. یادت است گفتم من باید آن شب نجاتت می دادم؟ این عذاب از کجا می آید؟ از خودم؟ وطنم؟ تو؟ ما چرا اینقدر ضعیفیم؟

" ممکن بود کشته بشم! می فهمی؟ می کشتنم! بعد توی جاکش همینطوری منو نگاه می کنی؟
- هیچی نیست بگم خب.
- یعنی چی هیچی نیست؟
- خب من هیچ کمکی نمی تونم بکنم الان. تموم شده رفته!
- می تونستی بغلم کنی. نکردی."

یادم نمی آمد حالم بهم می خورد، یادم نمی آمد همه زندگی بیست سال گذشته را بالا آورده بودم و می خواستم خانه را آتش بزنم و از ترس مرگ همسایه ها و تشر های روزبه پشت تلفن بود که به خودم رحم کردم. می دانی؟ من باید شصت سال پیش به دنیا می آمدم. هیچ چیز یادم نمی آمد، فقط می دانستم دهانم باز نمی شود و اگر باز بشود کلمه ای برای صحبت پیدا نخواهم کرد. تو چیزی می نوشتی.

" تو از یه کشور دیگه اومدی.
- آره.
- منو پیدا کردی. چطوری آخه؟ چطوری میشه؟
- نمی دونم.
- خیلی خوبه.
- آره، خیلی.
- دوستت دارم."

نامه ای بود در یک جمله. نوشته بودی "سال نأ مبارک" نگاهمان در هم گره خورد - همانگونه که سالها قبل.
غلط املایی! نه تنها این همه را می دانستی، که غلط هم داشتی.
"تویی که نا سلامت کرده ای این همه را و من را"

لبخند زدم. اصلا نمی شد جلویش را بگیرم. مثل چهار سال پیش - که بدون درک از فرار بزرگم از آن همه مرگ و درد و جنگ - برای چند دقیقه نمی توانستم جلوی لبخندم را بگیرم.
تو هم نمی توانستی. نمی توانستی و بعد این همه تمام شد و تو پرسیدی

is this cute

کتاب نیمه باز روی میز مانده بود و نسیمی که از پنجره تو می آمد ورق هایش را تکان می داد. من خواب می دیدم تهرانم، و تا یک ساعت بعد از بیداری نفهمیدم که من مرده ام. برای چندمین بار در زندگی مرگ را از نزدیک تماشا کرده ام. توی چشمهایش نگاه کرده ام و او مرا فرا گرفته، همانطور که تو. کشته است مرا و جسدم جایی پنهان است. این چیزها را او می نویسد و من اینجا - - - زندگی از نو.





هیچ نظری موجود نیست: