۱۳۹۰ اسفند ۳, چهارشنبه

بیا! بیا که تا اینجا را خوب آمده ای، دیروقت است. می نویسم "دیروقت" تو می خوانی "صبح باقی" و این دیگر آخرین کلامیست که تو --- ببین! باز دارم چیزی می نویسم که پشت بندش بگویم "تو می خوانی"
آخر تو که نمی خوانی، تو که تمام شده ای و من هم - - خدایا!

ولی اینها را باید ثبت کرد مبادا من فردا تمام شوم و کسی نباشد اینهمه را بداند. باید بداند، باید بداند.
*** اینجا توی کشوی من چند جلد از دفترچه خاطراتت به یادگار مانده برای ما و سایه هامان.***
خیلی از صفحه ها خالیست، کنار نقاشی ها و نقشه ها چندین و چند داستان و حکایت از احساس. تاریخ نوشته های جدید تر ثبت نشده. آخرین نوشته ات چیزی مثل این است:
" بدنیا که آمدم همه چیز شکسته بود، من در آستانه ی شکست زاده شدم. من در آستانه ی شادی و هوشیاری زاده شدم. مهم نیست چقدر عزیز بپنداریشان ، همه چیز شکسته است و تو هیچوقت نمی توانی..."

دیروقت است. می نویسم "دیروقت" و تو می خوانی "صبح صادق"

- تو را به هرچه می خواهی قسمت می دهم، بس کن. بس کن.
- صبح صادق.

درست می گویی، من هیچوقت نمی توانم.
این همه مرگ. این همه مرگ. این همه مرگ.

هیچ نظری موجود نیست: