۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

صبح

صبح که بیدار شدم همه چیز عجیب خالی به نظر می آمد. احتمالا دنیا می خواهد انتقام سه چهار خنده ی ثبت شده ام را بگیرد.
صبح که بیدار شدم کسی با نوای نی انبان می خواند: "آی قربون بلندیت. آی..." سینه ام درد می کند. نه, اصلا می سوزد.
" انگار که خیلی محکم پک زده بودم یا چی...حالا از خودت بگو, خودت خوبی؟"
کلمه "عزیزم" را هم ته جمله اش اضافه می کند مبادا اول صبحی...
چه سخت انتظار می بایدش کشید
"عجب قهوه آبکی ایست.
-اوهوم."
شنیدن صدایش خوب است, یعنی اصلا گفتن جملات محبت آمیز...نمی دانم. باید چیز خوبی باشد انگار
. "در هر حال من بوی سیگارت را بیشتر دوست دارم, کی می آیی اینطرف ها.
-هوم؟ نمی دونم. نمی دونم..."
صبح که بیدار شدم...خودم را دوباره به خواب زدم. انگار بیدار بودن مسئولیت سنگینیست. نه, بیداری انگار وظیفه است.
"حالا هی بپرس حالم چطور است.
-خب دیگر نمی پرسم.
-مرسی.
-ای دوست هوای آن به سرم بود که به آرامی در بستری بمیرم.
این زخم را می بینی که سینه ی مرا تا گلوگاه بر دریده؟
-شال کمرت بوی تو را گرفته...
-لیکن دیگر من نه منم. و خانه ام دیگر از آن من نیست.
-لورکا...
-اوهوم."
سرفه می کند, می گویم احتمالا بخاطر سیگاریست که می کشد. جواب نمی دهد. اصلا مرا چه به سیگار او.
یکی خون می فشاند...
صبح...نه اصلا صبح هیچ اتفاقی نیافتاد. چهار دقیقه پیش تولد روزی جدید را جشن گرفتم. چهار, سه, دو , یک...
ای دوست! سبز تویی که سبز می خواهم.
چرا کسی برای این شروع ها اهمیتی قائل نیست؟

هیچ نظری موجود نیست: