۱۳۸۸ فروردین ۱۳, پنجشنبه

نایس نبودن

دیشب اصلا نخوابیدم, الان در کتابخانه دانشگاه دارم زور می زنم بیدار بمانم. یک کلاس دیگر و خلاص...می روم می گیرم مثل یک سگ پاکوتاه می خوابم. دارم گاتی پاتی می کنم و لهجه ترکیم هم زده بالا و الان دارم به دختر کافه نشین که میلیون ها سال پیش به شدت مایوسش کردم(جدی..بیچاره! نشسته بود ذرت ذرت(بخوانید ذرت) از من سوال می پرسید...بابا بی خیال, نمی خوام آقا نمی خوام! ساعت هفت صبحه خانم جون! من دارم یک چیزی می نویسم اونوقت شما میای سوال های بی ربط می پرسی, واقعا چه مهم است من چی می خوام الان؟ یا اسمم چیه, یا فامیلم چیه. باور کن شناختن من فرقی در زندگی تو ایجاد نمی کند, و شاید بالعکس!
به قول هومر سیمسون:"go get a room! o ") می گم که:" نو, آی دونت وانت چافی..تنچ یو."
گفت اوکی و از سر میز بلند شد و رفت.
آنطور که پیداست, من خیلی وقت ها اصلا و ابدا نایس نیستم. مخصوصا طرف های ساعت هفت صبحی که شبش در جوش و خروش و این چیزها گذشته یک موجود بدعنق رمانتیک معاب می شوم و گوشه کافه می نشینم به نوشتن(مثلا این اراجیفی که اون پایین نوشتم یا کلا همه چیز هایی که تولید می کنم...) امید جلیلی چیز جالبی می گفت: "این انگلیسی ها را اگر بروی پیششان بگویی عزیزم! من با خون خودم برایت شعر نوشتم, بعد همانجا رگت را بزنی و شعر را با تیغ روی کاغذ بنویسی , با کلی اصرار نهایتا شعر را نگاه می کنند و می گویند: اوه! اوکی!" بر همین اساس فکر می کنم که...نه اصلا مهم نیست من چه فکر می کن
این است که...این است که...زیاده عرضی نیست.

هیچ نظری موجود نیست: