۱۳۹۴ اسفند ۲۴, دوشنبه

علی٬ ترس روح را می خورد

سر ندارم که طشت بیاری
که سردهمت سر.

۱۳۹۴ اسفند ۱۶, یکشنبه

معجزه

گاه خواب می بینم کودکی هستم غریق نگاه تو
باران می بارد و بعد تنم کش می آید
 و میان کشاکش اجسام، تن تو را می یابم که بر تنم خفته.
لبانت بر لبانم/ دندانت بر دندانانم
چشمانت، انفجار خاطرات تنهایی برگ در پاییز
و دستانت گرمای بی دلیل آب برکه ای  دور در سحرگاه تاریخ
آه دختر صحرا یا باغ وحش یا لیلای کوچه های تاریک تهران،
 کاش از میان رفته بودید
***
ببین من مثه تو نیستم! من عوض میشم. خیلی سریع. مثه طوفان. 
هوا سرد است ولی می دانم زمستان بی رمق شده. صدای موسیقی بلند است و در گرمای جمعیت فقط ما هستیم که نمی رقصیم. چشمانت برق می زنند. از کنارت می گذرم. از کنارم می گذری. تو در آغوشش هستی و من در آغوش تو. تو تنت را به تنم می مالی و من چشمانم را می بندم. یادم می آید زود عاشق می شوم. حالا من و تو کنار یکدیگر هستیم، چشمان تو خمارند. از هوش می روی. می خواهم همه معشوقه هایم باشند و تو عشق بازیمان را تماشا کنی. مستی که از سرم می پرد یادم می افتد که ما همه تنهاییم، تخت های بیمارستان خالی اند. در راهرو چند پرستار دنبال پزشکی می دوند، یاد پدرم می افتم. به صورتت خیره مانده ام، در آسمان کدام رویا پرواز می کنی؟ چشمانم را می بندم و سر انگشتم را بر ابرویت می کشم. نرم مثل ابریشم.
تو هنوز زنده ای. چه معجزه ای. چه معجزه ای.