۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

خاطرم...از لورکا و بامداد


عروس را بازوی آز با خود برد.
--------------------------------------------
تازه گاو نر به سویش نعره بر می داشت, در ساعت پنج عصر
که اتاق از احتضار چون رنگین کمانی بود, در ساعت پنج عصر
در ساعت پنج عصر, آی چه موهش پنج عصری بود.
ساعت پنج عصر بود در تاریکی شامگاه.
--------------------------------------------
خاطرم در آتش است.
خنده اش سنبل رومی بود و نمک بود و فراست بود.
چه خوش خوی با سنبله ها...
چه مهربان با ژاله.
و چه رعب انگیز.
اینک اما اوست, خفته ی خوابی نه بیداریش دنبال.
آه دیوار سپید اسپانیا

فدریکو!این شعر هرگز نباید تمام می شد.

هیچ نظری موجود نیست: