۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

ماریا مرده؟


...بودند.
همه چیز با همین شروع شد. سه نقطه همراه با یک کلمه بی معنی:"بودند".
آقای الف شعرش را تمام کرده بود و سعی می کرد لبخند بزند. یعنی جلوی اشک هایش را می گرفت. شاید به زور گونه ها کمی دیرتر فکر پایین آمدن به سرشان می زد و دیرتر شور می شدند. فکر می کرد در پایان , فضای خالی میان نقطه های ابتدای داستان پر از معنی شود. آقای الف پشت به آینه ایستاده بود و دوربین را اول سمت خودش و بعد سمت آسمان می گرفت. آقای الف به قهوه فکر می کرد, چرا اینقدر قهوه ای است. یعنی از شدت قهوه ای بودن سیاه شده. سه نفر روبرویش نشسته بودند. سعی می کرد لبخند بزند. چشمهایشان چقدر بی رمق است, رنگ ندارد. آقای الف با انگشت ها روی زانوی پایش یکی از قطعاتی که تازه ساخته بود را اجرا می کرد. آقای الف می خواست شعری که همین الان نوشته را بدهد دستش. اصلا چرا زحمتش را بکشد؟ خودش اینها را حفظ است. چند بار خوانده بودش. تهران-استانبول-برلین-پاریس- اینجا. اینجا کجاست؟ صدای سوت کتری گوشش را اذیت می کرد. گونه هایش گرم شده بود. سعی می کرد نگاهش نکند. یاد پنجره باز زمستان افتاد. کنار خانه شان. آن درخت بلند. کلی عکس به دیوار که همینجا توی اتاق سعی می کرد باز سازیشان کند.
خیلی از عکس ها گم شده بودند. یعنی قبل از اینکه برود خودش همه شان را سوزانده بود. همراه آرشیو روزنامه هایش." شرق" بود انگاری. عکس خیلی ها به دیوار بود. نمی شد. باید از شرشان خلاص می شد. برگ های درخت هر روز کمتر می شدند. مثل کلمات شعر او. رنگ شعرش آبی بود. رنگ خودکاری که ثبتشان کرده بود. یعنی اگر ثبت شده باشند. اگر توهم میان خواب و بیداری نباشد. از لحظه ای که "بیداری میان دو رویا" را نوشته بود. نه, نیمه کاره رهایش کرده بود. خیلی می گذشت. سه سال؟ نه...دو سال. چشم های اینها چقدر بی رنگ است. آقای الف توی پیکان سفید نشسته بود و داشت اتفاقات پنج دقیقه پیش را مرور می کرد. چرا نرفت چهار کلام حرف بزند؟ آن دختر خیلی چیز می دانست. مثلا رنگ آب پرتقال خوب را می دانست؛ کمی پر رنگ تر می شد موهای خودش.شاید هم کم رنگ تر. آب پرتقال چهار سال پیش خیلی چسبید. باورش نمی شد چهار سال گذشته باشد. همین چهار سال پیش خانم الف داشت دنبال کتاب دیوید هاکنی و یک لیوان خالی می گشت. آقای الف از شدت خوشحالی داشت بال در می آورد. خانم الف آقای ع. را می شناخت! یعنی می شد پیدایش کرد؟ رویش نشد بپرسد. آقای الف از درون آینه سه نفری که پشتش ایستاده بودند را دید می زد. اینها خارجی هستند؟ نه. آقای الف همیشه خارجی بوده, پس اصلا مهم نیست کجا باشد.نفس گرم کسی پشت گردنش را قلقلک می داد.
"چطوره بریم قهوه بخوریم؟
-چی؟
-حواست با من نیست.
-چرا..هست.یعنی نه. نیست. اصلا نیست. ببین مسائل الان پیچیده است. انتظار میره بفهمیشون.یعنی از تو انتظار میره که بفهمیشون.
-آره, شاید."
آقای الف سعی می کرد لبخند بزند. می خواست شعری که همین الان نوشته را بدهد دستش. اصلا خود او گفته بود داستانی با نام خودش بنویسد, چیزی که خودشان جزوش باشند:
"-ولی خوشم نمیاد.
-امتحان کن.
-می ترسم! مثل...مثل اون فیلمه. چی بود. آخرش خودش داستان خودش رو بازی می کرد. نیکلاس کیج توش بود. دیدی آخر فیلم رو؟ چطوری نقش زمین شد؟
-یادم نمیاد"
آقای الف سعی می کرد لبخند بزند. آینه ترک برداشته بود. پیشانی اش قطره قطره سرخ تر می شد. گفت خون روی پیشانی اش زیباست.
نامش چه بود. آها..ماریا. ماریا چرمینوا! هنوز تصور ماهی های مرده, کودکان تکه تکه شده ی تئاتر شهر شب ها بی خوابش می کرد. چهار سال چقدر زود گذشت. این دو سال چقدر زود می گذرد. چرا اسمش را عوض کرد؟ بس است. فرار بس است. ماریا چرمینوا
چند نقاشی اش را که نشانش داد می خواست همانجا بغلش کند. به همین سادگی. بعد با هم بروند یک شهر دیگر. جایی که هیچ کس نباشد.
"بابا ولش کن. قهوه می خوری یا نه؟
-نه. دستتو بده به من. از زیر همین مبل. ببین انگشت هامان به هم می رسد. همین کافیست.
-ماریا مرده؟
-آره. بیست-سی سالی میشه. ولی حالا ناراحت نشو. ناراحتی؟
-نه. چقدر این مبل کوتاهه. انگشتام بهت نمی رسن. خب....آها. اینطوری می شه"
آقای الف سعی می کرد لبخند بزند. کف دست راستش به طرز عجیبی روی دست راست او بود. حالا می شد خیلی راحت با انگشتانش بازی کرد. یا حتی نبضش را گرفت.ببیند اصلا زنده است. یا اصلا همه اینها دروغ بوده و آنها مدت هاست مرده اند. جرات نمی کرد ببوسدش. کلمات در هم آمیخته بوند. "لابد در خیالش به یگانه موجود مقدسی می مانست که لمس کردنش ذروه العروج را ثانیه ای باشد.". نه, شاید فدریکو بهتر بگویدش. فدریکو ی بامداد. که آنگونه به گلوله ی سربی ظلم بسته شد:
"من ندارم دل فواره ی جوشانی را دیدن که کنون اندک اندک می نشیند از پای. فورانی که چراغان کرده است میدان را از خون."
به شبی فکر کرد که ساعت چهار صبح با تب کنار او و خاطره ی بامداد سپید از خواب پریده بود و نفس نفس زنان گفته بود: "من مردم. به خدا! من همین پنج دقیقه پیش مردم. من رو کشتن...همونا...همه بچه ها...من مردم! همین پنج دقیقه پیش."
قطره های سرخ صورتش را زیبا کرده بودند. آقای الف سعی می کرد لبخند بزند. حالا دست راستش به طرز عجیبی روی دست چپ او بود. به سه نفری که ایستاده می خندیدند نگاه می کرد و سعی می کرد دست او را محکمتر بگیرد. می خواست شعری که نوشته بود را برایش بخواند اما نمی توانست. هر دوشان بر سنگفرش خیابان افتاده بودند.نمی توانست...حالا شاید نفس های آخر خیلی مهم باشند. او رفته بود...دوباره یاد بامداد افتاد. بامداد فدریکو؛که آنگونه مظلومانه...و چشم هایش را بست:
"مرگ به گوگرد پریده رنگش فرو پوشیده. هوا چون دیوانه ای سینه اش را گود وانهاده. چه می گویند؟ سکوتی بویناک بر آسوده است"
انگار نفس های آخر خیلی مهم بودند.


هیچ نظری موجود نیست: