۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه

شبی با فرید زکریا و مسائل دیگر

امروز بعد از یک هفته سکوت و بی استفاده ماندن موبایل, بالاخره به کسی زنگ زدم و خوشبختانه تلفن برداشته شد, چقدر خوشحال شدم. این از نکته اول.
خیلی اتفاقی یک بلیط برای سخنرانی فرید زکریا دستم رسید. زکریا از نویسندگان مجله نیوزویک است و نظریاتش هواخواه دارد. اگر اشتباه نکنم هنوز هم برنامه ی "زکریا جی پی اس" اش از سی ان ان پخش می شود. در کل سخنرانی خوبی بود. فرید زکریا دکترایش را از دانشگاه "ییل" گرفته. که جای خیلی خوبیست و خدا قسمت کند همه یک سر برویم آنجا. می گفت آمریکایی ها در طی این چند ساله به شدت به همه چیز مشکوک اند و این برایشان سخت گران تمام خواهد شد. 70 درصد مدارک دکترا را مهاجران در بهترین دانشگاه های آمریکا کسب می کنند. یعنی فکر و آفرینش آمریکا از مهاجران است. این نکته که بر هیچ کس پوشیده نیست. مسئله دیگر جهانی شدن و جهانی کردن است. می گفت :" این کشور موفق شده دنیا را به جهانی شدن برساند, اما خودش به سرعت دارد از این فرآیند عقب می ماند." اینکه الان مردم مشکوک اند به کلمه ی "مهاجر" در این حد که زکریا می گفت :" حتی من باید بگویم یک مهاجر هستم, یک مهاجر قانونی."
چیزی که من را اذیت کرد سخنان کسی بود که زکریا را معرفی کرد :" زکریا هم اکنون یک شهروند قانونی آمریکاست و به همراه همسرش در نیویورک(اگر اشتباه نکنم) زندگی می کند." آخر چرا پسوند "قانونی" را مطرح می کند؟ شهروند شهروند است دیگر.
نکته فوق العاده ناراحت کننده وجود نداشتن حتی یک نفر زیر شصت سال در تماشاگران بود, یعنی سر تماشاگران را که نگاه می کردی همه برق می زد از سفیدی و تاسی, بعد از اتمام سخنرانی هم همه سوار اتوبوس های خانه سالمندان شدند و رفتند...
آقاجان! این سخنرانی اصلا برای جوانان بود. همین چند جمله ای که نوشتم کافی بود که معلوم شود طرف سخن زکریا با جوانان بود, با نسل آینده. که آقا! دید باز داشته باشید, ببینید چه خبر است در این کشور و دنیا.

---------------------------
خیلی مسائل دیگر روی هم, امشب هوا عالیست.
عالی که می گویم یعنی من هفت هشت ماه پیش جایی در دو کیلومتری اینجا. یک شب از یک نفر خیلی خوشم آمد, و امشب دقیقا هوا همان حس را داشت همان بو و همان نم. تنها چیز کم شوق دانستن درباره ی دیگری بود. طرف که است. کجا می رود.
نامش چیست. چرا تلالو نور در چشم هایش اینقدر زیباست! و جدا می خواستم بپرسم. نگذاشت. انگار نمی خواست. نشد. انگار هیچ نباید می شد. کنارش نشسته بودم, از کسی خودکار خواستم. سه خط نوشتم که:
" در را که باز کردند ما هنوز خواب بودیم, و من به شبی فکر می کردم که آنها در را باز کردند و ما هنوز خواب بودیم. آن شب تو به آنها فکر می کردی که در را باز کردند و ما به هیچ کس فکر نمی کردیم. انگار آنشب همه چیز رویایی بود و آنها هیچ نبودند. همه چیز تاریک بود.انگاری سرمه بود بر چشم ها. آنشب فقط من بودم. تو, اما تو هیچگاه نخواهی بود...و در را که باز کردند ما هنوز خواب بودیم. سرد. سرخ. با آغوش های شکسته."

اینها را هنوز دارم. نگهشان داشتم, ارزش دارند انگاری. هوا سالی یک بار اینگونه می شود.دوست داشتم بخواندش, نخواند. نخواست که بخواند مرا.حالا که گذشته ولی امشب هوا عالی بود, عالی که می گویم یعنی من هفت هشت ماه پیش جایی در دو کیلومتری اینجا... و من شاید هرگز دوباره اینگونه ننویسم.
ت. می گفت سه سال دیگر همه اینها را قایم خواهی کرد(که یعنی خوب نمی نویسم.) خب ت. خیلی لطف دارد که امید دارد من روزی خوب بنویسم.
قطعا ایزابل و تئو ی آقای برتولوچی عاشقم خواهند شد! رویاپردازان استاد برتولوچی را ببینید.
.در هر حال...این هم از امشب.

هیچ نظری موجود نیست: