۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

اذیت می کنه ها...

مثل اسیر شدن بین فضای خالی میان دو تصویر در یک کتاب کمیک استریپ است. کتابش مهم نیست, هرچه هست عذاب فضای خالی میان دو تصویراست که از دو طرف فشار می آورد روی چشم ها.
شاید ادامه این آهنگ آقای براسن در خیابان های خالی یان تیرسن پیدا باشد. کلیپ "سلف پرتره" را ببینید
-----------------------------------------------------------
عجیب است, من با این والتز آقای تیرسن کلی خاطره دارم. قطعا و قلبا نمی خواهمشان. یعنی شیرین هم نیستند, کلا از شیرینی هم خوشم نمی آید. احساس گنگی دارد. همه چیزی که یادم است دو تا صندلی خاکستریست, و یک نفر روبرویم. یک گوشی تلفن که مدام زنگ می خورد.صدای یک سری آدم که هیچ وقت نخواستم ببینمشان. چیزی که بینهایت خواستمش, هنوز هم می خواهمش ولی هیچ وقت نشد. چند سال می گذرد؟ دیگر حساب این چیزها از دست رفته. آخرین چیزی که یادم است مردیست که سعی می کرد خیلی سریع نمازش را بخواند که از پروازش را از دست ندهد. چهره شیرینی داشت. سریع برایش جا باز کردم, احساس جالبی بود. الان قطعا همان احساس را نخواهم داشت. یعنی بار دیگر که ببینمش...چقدر من فرق داشتم. خیلی چیزها مهم بود, که دیگر نیست. حالا زندگی فقط رنگ است. رنگ, صدا...و حرکت سوی موسیقی نرم زمان. نه, نمی گذارم سوارم شود. نمی گذارم. جلو آینه که ایستاد باورش نمی شد اینقدر زمان گذشته باشد و ما اینقدر بزرگ شده باشیم. به چین های زیر چشم و روی پیشانی من نگاه کرد و گفت: "تو چقدر زود...چه کار می کنی با خودت؟" باورش نمی شد از آن شبی که آسمان سرخ بود, و سفیدی دانه های برف روی راه پله را پوشانده بود اینقدر گذشته باشد. چند سال می گذرد؟ دیگر حساب این چیزها از دست رفته. آخرین چیزی که یادم است مردیست که سعی می کرد چهره او را بپوشاند....جا باز کردم...شرینی داشت...سریع...مهم نیست. حالا دیگر خیلی چیزها مهم نیست.
--------------------------------------------------------
به قول میرزای پیکوفسکی:"با نوک شمشير خاک را شکافت و گفت خوابی کوتاه زير سايه‌ی درخت و قرن‌ها خوابيد. بيدار شد و ديد شمشير لابه‌لای پيچک‌ها گم شده و خود بين برگ‌های افتاده و ساقه‌های بلند علفزار. چشم بست که همان خوابيده آرام‌تر."
----
پی نوشت: آن شب زیر نور پر رنگ چراغ, وقتی لئونارد کوهن می خواندDance me to the end of love او آن گوشه داشت خودش را بالا می آورد, و من آهسته دکمه های پیانو را فشار می دادم و بلند بلند می خواندم:Lift me like an olive branch
جواب می آمد که:Dance me to the end of love
و بعد همینطور این شب ها تکرار می شدند.

هیچ نظری موجود نیست: