۱۳۸۸ اردیبهشت ۷, دوشنبه

پایان

در میانه ی خنده ها, از هوش رفتم. چشم باز کردم به برفی بی امان. که آرام و نرم, سیر, با گرمایی عجیب روی صورتم می نشست. نوشتم عجیب اما هولناک بود. انگار چشم هایش بود که می درخشید. عرق روی پیشانی ام را پاک کردم.همه چیز سرد بود, و خلاصه در بی زمانی اتلاف. انگار هیچ چیز نبود.
" برف! آی برف! برف می آید"
سکوت عمیق بود و سکون سفید ,به عروج با چند تار مویش در نیمه شبی بی ستاره می مانست. عقربه های ساعت فرار کرده بودند و اکنون تنها سفیدی تن مرده ی او بود که زمان را به سختی بر ما می گذراند.پشت سرمان خط های مشکی از آسمان پایین می آمد.برف شدید تر می شد, از دور صدای چند نفر می آمد که با ناله ی باد فریاد بر آورده بودند:" تلف کنید ما را."
سکون خون پاشیده بر صحنه سخت بود. تماشاگران بی صدا کف می زدند. صدای هلهله شان به گوش نمی رسید. خون می پاشید بر صورت هایمان و آنها محکم تر...محکم تر...
شب قبل آسمان سرخ بود, مادر می گفت شب های سرخ به سفیدی اشباع فضا از زمزمه ی نرم و سردی هستند که روز بعد کودکان, سرخوش, بر شیب تندش دویدن سوی "پایان"را تمرین می کنند. عقربه های ساعت فرار کرده اند. حالا هیچ چیز نیست. هیچوقت چیزی نبوده. شاید بعضی روزها او گذر ثانیه ها را آنقدر می شمرد تا رویایش طعم اعداد آغشته به ابدیت...
کلمه ای نیست. از اینجا به بعد را نمی نویسم. تند می رفت, خیلی تند. نفهمید که در تاریکی اتوبان خالی و در میانه ی خنده ها از هوش رفتم. آینه ای روبرویم است. فضا از تعفن سفید تن های عریان دخترکان چشم سبز به زیارتگاه لاشخوران می ماند. در آغوشش گرفته ام.نامم را می خواند و زیر لب می گوید: " برف! آی برف! برف می آید."

-------
پی نوشت: موسیقی از سهبا امینی کیا. از این قطعه بسیار خوشم آمد.

هیچ نظری موجود نیست: