۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

پنج دقیقه بعد گونه هایش خیس شد

اشک هم نمی آید. کثافت ها، دارم فکر می کنم کجای دنیا همچین بلایی سر هنرمندانشان می آورند جز در خاک تا خرخره به لجن نشسته ی ما. فکر می کنم به آینده ای که نمی شناسم. وضعیت فیلممان خیلی خوب است و ف. می گوید تو باید خیلی خوشحال باشی ولی نیستی. فکر می کنم به کسی که عشقش تصویر است و دوربین است و لنز و نور. حالا افتاده توی اتاق تاریک نمناک تنگ پر از کابوس. حالا دیگر حتی آب هم نمی نوشد. حالا دیگر غذا هم نمی خورد. قسم خورده به عشقش که حالا دیگر قرار است بمیرد. قرار است بمیرد تا آزاد شود. تا آزادی. تو آزادی. می خواهم سرم را بگذارم روی شانه ی کسی. ولی اینجا نمی دانند مرگ یعنی چه. آزادی یعنی چه. خاک تا خرخره به لجن نشسته یعنی چه. تا حالا باتوم نخورده اند، تا حالا نصف آن بلوار کذایی را ندویده اند تا مبادا نیافتند توی ماشین سبز. شب را تا صبح خیره نمانده اند به پوکه خالی گاز اشک آوری که فرشته های دستمال پوش "اشتباها" شلیک کرده بودند توی اتاقش. توی اتاقش که چشم هایش سرخ شوند، سرخ تر از گونه های تو آنشب که چراغ ها را خاموش کردیم با هم و پرواز کردیم تا آزادی رویا. تا مبادا چشمان کسی فریاد کرده باشد باشد از شور عشق. اشک آور نمی خواهیم. ما خود سراسر اشکیم.
تا حالا مادرشان با پای گچ گرفته شده همان بلوار کذایی را تلو تلو خوران طی نکرده به دنبال پسرش. که "مبادا گرفته باشنش، مبادا"
اینها لذت تماشای پرواز کبوتر را درک نمی کنند. می خواهم به تو زنگ بزنم اما می ترسم. می ترسم از نبودن هایت. تو دیگر نیستی و من فکر می کنم به چشم هایت. به چشم هایم.
اشک هم نمی آید، کثافت ها.