۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

عطر

ساعت از سه بامداد گذشته و سایه ها خواب اند. من سراسر واهمه ام. ترس دارم از نابودی تمام داستان هایی که در سر می پرورانم. ترس دارم از اینکه یک روز صبح، مثلا بامداد امروزی که تو در آن نیستی، من دیگر از خواب بیدار نشوم و اسیر کابوس هایی شوم که در عالم خارج از خواب هم گریبانم را رها نمی کنند. امید کم کم تن و روحم را ترک می کند، چه که امید تنها باریست برای بر دوش کشیدن. سنگیست که هر روز هل دادنش به بالای این کوه سخت تر می شود. امید تنها نشان از لبان توست که هرچه می کنم از دالان های توی دلم بیرون نمی آید. جهان سراسر سبز است، پرنده ی صبح می خواند. خون نریخته ی آفتاب هنوز میان ابرهاست. اما این اقیانوس سیاه، این تباهی هر روز تیره و تیره تر می شود و من ترس دارم از گم کردنت. از ندیدن چشمانت توی خیابان های شلوغ این شهر بی نشان. از بی دلخوشی. از بی کجایی. از نگریستن بر شانه هایت. از در آغوش نگرفتنت و نفهمیدن عطرت به ساعت هشت شب.

هیچ نظری موجود نیست: