۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

به دختری که/ به مردی که

نشسته ام پشت لبانت در کمین آذرخش
خودش نمی دانست
هر روز صبح با ابر بهار
که هیچ ماندنش نبود
می نشستم پشت لبانش در کمین آذرخش
که هیچ ماندنش نبود
مگر لحظه ای
که بنشیند چون داغی بر لبانت در کمین آذرخش
***
چشمانت ابر بهار است و خستگی برگ ها تو را در آغوش می گیرد.
چرا من نه؟
که نشسته ام پشت لبانت در کمین آذرخش.
***
اینجا به بعدش را دیگر نمی خوانم، چه که خواندن نمی خواهد این همه. هرچند که ورق های این دفتر پاره است و خاطراتش چرک. هرچند که خواندن نمی خواهی تو که جاری هستی بر رود بی انحنای سرد آسمان. باران می گیرد. تا برسیم خانه باران می گیرد.
***

هیچ نظری موجود نیست: