۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

مثال آدمی که توی کتابخانه نشسته ولی دلش لب بام خانه ای هفت طبقه توی میرداماد خیره مانده به نور شهر و با نام های پنج حرفی اشک می ریزد.
اصلا تمام نام های زندگی اش پنج حرفی بوده اند.
"اعداد فرد هم عاشق می شوند."
***
از این آدم ها که می خواهند تو را ببینند اما روبرویشان چند بطری خالی، آی پاد، موبایل، چند کتاب، و دو لیوان خالی قهوه است.
***
مثال آدمی که توی کتابخانه نشسته ولی دلش لب تپه ای ایستاده و فریاد می کند: فااااااااااک.
از این آدم ها که اگر هوس بوی دود و ترک آسفالت و سایه ی تابستانی درخت تبریزی و اسارت های یک هفته ای و طرح ترافیک نداشته باشند تنها هوسشان تو هستی.
تنها هوسشان تو بوده ای، بعد ناقوس بی صدای کابوس. به ساعت هفت بعد از ظهر.
****
"همراه با تمام دخترهای اثیری شهر هایمان."
که نیستی. که زور می زنی. که زور می زنیم.
اما نه...
بگذار حلق آویز بمانند مردان شهرت.
حلق را، گلو را، گردن را، برای آویزان ماندن از طناب چشمانت ساخته اند.
بی صدا
بی درد
بی صندلی زیر پا.
بگو بکشند، بدرانند، بگو پرواز دهند.
بگذار حلق آویز بمانند تمام مردان عاشق شهرت.
تا پسران بدانند
حلق را، گلو را، گردن را
عشق را برای آویزان ماندن از طناب حلقه شده چشمانت ساخته اند.
***
آی هوس های پنج حرفی
نسیم های این شهر اسیرند.
***
من یک مثالم. مثال من. مثال ما.
مثال آدمی که توی برزخ میان غرب و شرق، توی دو حرف بی صدای صورتت گیر کرده.

هیچ نظری موجود نیست: