۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

من مریضم

یعنی وقتی که حتی تو در کنار من نشسته ای و دستت را گذاشته ای توی دست من و با انگشتانم بازی می کنی هی پشت سر هم بغض فرو می دهم که اگر او اینجا بود این کنار هم نشستن ها و دست در دست بودن ها چه حسی داشت. اصلا می توانستم؟ یعنی اصلا توان لمس این ایده ی فنا نشدنی در من هست یا نه. و این سوال خیلی بزرگیست که با نزدیک تر شدن به این ایده مدام توی ذهنم بالا و پایین می رود. سم است، باور کن. بعد بر می دارم صفحه پشت صفحه نامه می نویسم برایش که هرکاری که من در این سه چهار سال گذشته کرده ام همه و همه فقط برای تو بوده. فکر نمی کنم بفهمد، یعنی خودم هم گاهی فکر می کنم اگر کسی به من همچین جلمه را بگوید چه حسی پیدا می کنم. کسی صاف توی چشم های من نگاه کند، نفسش را بدهد تو و میانش یک دور دیگر هم سعی کند که دوباره نفس بکشد، انگار که الآن اشک می آید و بعد بگوید: "گوش بده احمق، من عاشقتم. می فهمی؟"
بارها شده از اینکه حس کرده ام کسی من را دوست دارد- یعنی بیش از حد دوست دارد در حد عشق ورزیدن- دچار عذاب وجدان شده ام، انگار که من ارزش این دوست داشته شدن را ندارم. چرا این حس را می کنم، اصلا نمی فهمم. همین است که می گویم من مریضم، به طرز بدی عاشق ایده ای شده ام که پر است از واهمه های عریان، حالا که تو کنار من نشسته ای و دستت را گذاشته ای توی دست من و با انگشتانم بازی می کنی و منتظری تا من ببوسمت. اما نمی توانم، باور کن نمی توانم. من، رسما، تمام شده ام. دلم آنقدر پر می شود گاهی که ابلهانه ترین کارهای ممکنه را می کنم تا لحظه ای حواسم پرت شود و بروم توی عالم رویا با خودم حرف بزنم بلکه لحظه ای جلوی چشمم ظاهر شوی. بلکه لحظه ای جلوی چشمم ظاهر شود. جفتتان را می گویم. می خواهمتان. می خواهمتان! بیا اثیری شویم دوتایی با هم توی این شهر بی در و پیکر و پرواز کنیم برویم جایی که هیچ کس نیست.
تو باور نمی کنی، باز نمی کنم! دکمه که هیچ، کمربند را هم بیخیال شو. نه، نمی شود. متاسفم، ولی حالا...آخ...من اسیر این...اثیر این...آخ... تو کنار من نشسته ای، و دستت در...آخ. نمی توانم. من مریضم.

هیچ نظری موجود نیست: