۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

اشک های من بر پیکر سی ساله ها(یا شاید آنهایی که زود پیر شدند)




زمین به خون آلوده, پوشیده از تن های برهنه آنها بود. آنهایی که ایستادند تا به زمین افکنده شوند. غریو بی صدای آسمان, تغییر را زمزمه می کرد. مردم به طرف میدان می دویدند. من, در میان دود و آتش و خاطراتی به رنگ سرخ رفتگان نشسته بودم, و آرام می خواندم:
کی می گیره؟ فراش باشی. کی می کشه؟ قصاب باشی. کی می پزه؟ آشپز باشی. کی می خوره؟ حکیم باشی...
گنچشکک اشی مشی.لب بوم ما مشین...
لکه های سفید اشک هایم دریای خون رفیق به خاک افتاده ام را...
______
سرم درد می کند. چند روز است دارم دور خودم گیج می زنم. فکرشو بکن...سی سال پیش.
شب جمعه.توی کوچه.پی فانوس..گم شدیم.

هیچ نظری موجود نیست: