۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

توی همین زاینده رود.

این روز ها نوشتنم نمی آید. شاید از خوشیست. شاید این چند روز خیلی به من خوش گذشته. شاید هم از زمانی که آمده ام اینجا اینقدر هر شب تا صبح صحبت نکرده ام(صحبت هم نکنم تماشا می کنم). آدم های جدید.آدم های قدیمی که بیشتر شناختمشان. آدم های قدیمی در بسته بندی جدید. راننده ای که در برکلی فحش بار می کرد و من به جایش علامت صلح نشانش می دادم.
دو تا انگشت. شکل "وی" ...که مثلا: صلح.
....
نه خیر. این روزها نوشتنم نمی آید. قرار بود فیلنامه فیلم جدید را بنویسم. اما کلافه ام.
خانه سرد است. خیلی سرد. کسی بخاری را روشن نمی کند. نمی دانم چرا, شاید نمی خواهند پول خرج کنند. چرا؟ سنشان سه برابر من است, دیگر پیر شده اند. شاید آدم هرچه سنش بالاتر می رود بدنش گرمتر می شود. سرش هم همینطور. بعد یک روز هر دوتاشان محکم می خورند به سنگ. سنگ خارا. از آنهایی که دشمنمان را با آن می ترسانیم...
مانده ام مگر این ها جزو لزومات اولیه زندگی نیستند؟ پس چرا زور می زنند همین ها را از خودشان بگیرند و اصرار هم بکنند که "سرد نیست"
مشکل کجاست؟
....
می گفت: نه پسرجان ! من زنده ام. بیا مثل قدیم برویم آبتنی. توی همین زاینده رود. زنده رود. رودی که برای کویری چنان, آورنده ی زندگی بود. بعد جنگ آبادانی ها قایق هایشان را تویش انداختند و شروع کردند قایق سواری...زاینده رودی که...
نه پسرجان! من زنده ام!
....
هنوز هم همانطور نشسته ام اینجا و پیرشدن خودم را تماشا می کنم. یک تار موی سفید هست که هی بلند تر می شود. خیال افتادن هم ندارد. جدا دارم پیر می شوم.
کلنگی از آسمان افتاد و نشسکست

هیچ نظری موجود نیست: