۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

از انتهای جهان


اینجا پایان جهان است. شب هایش میان زوزه ی گرگ ها و همهمه ی موج ها جان می گیرد و روز هایش لعنت گذشتگان را زیر بغض شوم قربانیان زمزمه می کند. صخره های سترگش سینه شن های کشیده شده بر روزگار را شکافته و سر به انتهای فلک کشیده است.
زیر نور نقره فام ماه. بعضی هاشان صدای انسان بودن را در دل سنگیشان تقدیمم کردند.
گرمب گرمب موج های اقیانوس چون گریه کودکان بزرگ نشده-آنهایی که هی صبر کردند و صبر کردند, اما زمان بودنشان هیچوقت فرا نرسید- ثانیه های ساعت یک بامداد را رنگین می کرد. هر ضربه ای بر افکار من رنگ روزگار را عوض می کرد.
به سرعت هدر رفتن ثانیه های این زندگی. مانده ام از این بودن چه نصیبمان شده. این عظمت. این زندگی. این...
اینجا شاید موج هایش فریاد میلیون ساله قطره ها را هجی می کند. میان درختان جنگل ش انگار کسی مدت هاست زار زار بودنش را در میان صدا هایی که هیچ معنایی ندارند با بی کسی اش تقسیم می کند. فلک انگار زمانه ای دیر از اینجا رخت بر بسته, انگار بهش ثابت شده که او هم رفتنیست. اینجا تنهایی معنی ندارد, اینجا شاید کسی مدت ها پیش زیستن را چونان آه مردی زخم خورده در ابتدای زمان فهمیده است. باد ها نام او را بر زبان می آورند. نه ستایشی. نه وجود داشتنی...نه اصلا خرده نگاه معشوقه گم گشته در سینه روزگار. هیچ چیز وضوح زندگی و نغمه زیستن را اینقدر کوتاه و غمناک زمزمه نمی کند.
نامش چه بود؟ خیلی وقت است از صفحه روزگار خط خورده. شاید آسمان آبی گستره پهن پروازهای شبانه اش باشد. آن وقت ها که من حتی در تصور زخمه های موسیقی اش نمی گنجیدم. اینجا کسی نیست. خاطره چشم های او, بغض فرو خرده ی مجسمه ای سنگی -که آرزوی انسان بودن را در سر می پروراند- را به آواز سهمگین مرغ دریایی به هنگام کشف رویای حقیقت تبدیل کرد.
بعضی هاشان صدای انسان بودن را در دل سنگیشان تقدیمم کردند. او چه دور است و من چه...
باز صدا می آید امشب:
آب! آب! من تشنه ام! مرا قطره ای از آن زلال گوهر موجود دهید. مرا به ذره ای از انتهای هستی...
از آن جا که رنگ ها جوهر حقیقت را می سازند...
مرا به ابدیت...
اینجا شب هایش میان زوزه گرگ ها و خاطرات مردمان تا خرخره در مه فرو رفته جان می گیرد.
اینجا پایان جهان است.

هیچ نظری موجود نیست: