۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

چند جمله ای که از روی گونه ها به پایین...


زندگی همه چیز را نابود می کند. حتی نگاه او را که پشت اتاق بر گونه هایش جاری بود. چه چشم هایی داشت! هر اشاره اش انگار نام کسی را فریاد می کرد: ای مردان بازآمده! ای خستگان این دشت های بی نشانه. ای...

گفت: تو چرا نمی فهمی ؟ تو چرا هیچوقت نخواستی بفهمی؟ چیز دیگری هم گفت...یادم نمی آید. آها! چرا! گفت: بیا ببین تنهایی من را.

ادامه اش هیچ اهمیتی نداشت. حتی برای من. فقط همین..

پ.ن: لذت بردن از "اکو " صدایی که از برخورد سر چکش ها با سیم در پیانو ایجاد می شود احساسیست روح افزا!


هیچ نظری موجود نیست: