۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه

بادکنک فروش

بیست سالی بیشتر نداشت.گوشه ایستگاه ایستاده بود و بادکنک می ساخت. جواب سلامم را داد.پرسید آیا غیر از انگلیسی زبان دیگری صحبت می کنم یا نه. گفتم ترکی. به ترکی پرسید:حالت چطور است؟ پرسیدم از کجا ترکی یاد گرفته, گفت از مشترهایش. گفتم اهل ایرانم. خوشحال شد. گفت سلام. حالم را پرسید, لهجه غلیظ انگلیسی اش توی ذوق می زد. گفت فارسی را هم ازمشتری هایش یاد گرفته. برایم یک لاک پشت درست کرد...گفت : فارسی...لاکپشت؟ گفتم آره...لاکپشت.
مانده بودم چه جواب بدهم. داشتم فکر می کردم ما چرا سالهای سال است مثل لاک پشت شده ایم؟ همین من. همین کسی که اینها را می نویسد. خودش توی لاک خودش بدجور اسیر است. وضعیت همه مان این است. گفت پول مدرسه اش را با بادکنک ساختن در میاورد. عکس لاک پشت را هنوز نتوانستم بگیرم چون دوربینم جای دیگریست.
خواستم صحبت را عوض کنم...کتابی که دستم بود را نشانش دادم. طراحی های مت گروانینگ. نمی شناختش. گفتم سازنده سیمسون ها...خندید. بازش کرد. مانده بود چرا همه چیز کتاب سیاه و سفید است. در دل پاسخ دادم: همه چیزمان سیاه و سفید است عزیز! تو شاید روی مرز ایستادی و نمی فهمی.
جملات را بلند خواند: فکر کن توی تخت خوابیده ای و معشوقه ات کنار توست. قلب هایتان با هم می تپد. تو در بهشتی...از این بهتر نمی شود. پس حرف مفت نزن و موقعیت را خراب نکن.
خندید و کتاب را بست. گفت : خواهش می کنم...اوه نه. خداحافظ!
او رفت و من هنوز در خم لاک پشت بودنمان مانده ام. لاک پشتش قشنگ است. من هم خوبم. همه چیز...
می خواند:
Don't you know life turns me? I am nowhere. You never noticed, you were so sure. Don't you know life turns me? always wants me...i

هیچ نظری موجود نیست: